- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
2 من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم اما اگر تو آیی، دانم که میتوانی
3 از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
4 چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی
5 از درد درد خویشم، یکدم مدار خالی کان است عاشقان را، اسباب زندگانی
6 عهد جوانی من، بگذشت در فراقت بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
7 در بزم عشق او جان، باید که خوش بر آید ور زانچه بر نیاید خوش باشد از گرانی
8 گرچه ز من ملول است او ای صبا چنان کن کین نامه هر چه بادا بادا بدور رسانی
9 گویی چو نامه سلمان، میپیچد از فراقت در خویشتن چه باشد، باری گرش بخوانی