- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
2 بگوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
3 جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر که هرچه گفت ز محرومی گلستان گفت
4 حدیث پیک صبا کرد بازم آشفته که گفت قصه زلف تو و پریشان گفت
5 کسیکه سر زد از او راز عشق فرقی نیست گر آشکار نگفت این حدث و پنهان گفت
6 ز دوری چمن آن بلبلم که تا جان داد بناله قصه دور و دراز هجران گفت
7 مزن ز حوصله گو لاف خستگی در عشق که درد خود بطبیب از برای درمان گفت
8 نکرده خدمت استاد کس نشد استاد نخستم این سخن استاد در دبستان گفت
9 چنان برت بخروشم که عندلیب بگل بناله درد دل خویش با صد افغان گفت
10 نظر بهمت مشتاق کن که در همه عمر نگفت جز سخن عشق و هرچه گفت آن گفت