بمسجد رخنه ای بگشای از آشفتهٔ شیرازی غزل 1008

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه

1 بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه

2 در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه

3 زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه

4 زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه

5 بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه

6 بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه

7 بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه

8 به جز شور علی آشفته نبود در دماغ من مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر