-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
2 در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
3 زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
4 زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
5 بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
6 بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
7 بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
8 به جز شور علی آشفته نبود در دماغ من مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه