- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
بختیشوع یکی از نصارای بغداد بود. طبیبی حاذق و مشفقی صادق بود و مرتب به خدمت مأمون. ,
مگر از بنی هاشم از اقرباء مأمون یکی را اسهال افتاد. مأمون را بدان قریب دلبستگی تمام بود. ,
بختیشوع را بفرستاد تا معالجت او بکند. او بر پای خاست و جان بر میان بست از جهت مأمون، و به انواع معالجت کرد. هیچ سود نداشت و از نوادر معالجت آنچه یاد داشت بکرد، البته فایدت نکرد و کار از دست بشد و از مأمون خجل میبود. ,
و مأمون به جای آورد که بختیشوع خجل میماند. گفت: ,
«یا بختیشوع! خجل مباش! تو جهد خویش و بندگی خویش به جای آوردی، مگر خدای عز و جل نمیخواهد. به قضا رضا ده که ما دادیم.» ,
بختیشوع چون مأمون را مأیوس دید گفت: ,
«یک معالجت دیگر مانده است، به اقبال امیرالمؤمنین بکنم، اگر چه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد.» ,
و بیمار هر روز پنجاه شصت بار مینشست. پس مسهل بساخت و به بیمار داد. آن روز که مسهل خورد زیادت شد. دیگر روز باز ایستاد. ,
اطبا از او سؤال کردند که: ,
«این چه مخاطره بود که تو کردی؟» ,
جواب داد که: ,
«مادت این اسهال از دماغ بود و تا از دماغ فرود نیامدی این اسهال منقطع نگشتی. و من ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت به اسهال وفا نکند. چون دل بر گرفتند گفتم آخر در مسهل امید است و در نا دادن هیچ امید نه، بدادم و توکل بر خدای کردم که او تواناست، و باری تعالی توفیق داد و نیکو شد و قیاس درست آمد، زیرا که در مسهل نا دادن مرگ متوقع بود و در مسهل دادن مرگ و زندگانی هر دو متوقع بود، مسهل دادن اولیتر دیدم.» ,