- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بین زلیخا را که جان پر امید ساخت کاخی چون دل صوفی سفید
2 هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او چون رخ آیینه زنگی نی در او
3 نقشبندی خواست آنگه چیره دست تا به هر جا صورت او نقش بست
4 هیچ جای از نقش او خالی نماند شادمان بنشست و یوسف را بخواند
5 پرده از رخسار زیبا برگرفت وز مراد خود حکایت در گرفت
6 یوسف از گفت و شنیدش رو که تافت صورت او دید رو هر سو که تافت
7 صورت او را چو پی در پی بدید آمدش میلی به وصل وی پدید
8 بر سر آن شد که کام او دهد شکر کامی به کام او نهد
9 لیک برهانی ز غیبش رو نمود عصمت یزدانیش دریافت زود
10 دست خویش از کام او ناکام داشت کامگاری را به هنگامش گذاشت