1 بادا چو کمان قامت اعدای تو کوز پیچیده در او غم فراوان چون توز
2 بر دشمن ناقصت مضاعف بادا اندوه تو بر دلم ز مکر مهموز
1 چه می خورده است چشم نیمخوابش که او مست است وهشیاران خرابش
2 زهی بیداری بختم در آن شب که آید خواب تا بینم به خوابش
1 دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید
2 بینوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت تشنهای جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید