به روی سینه سیل اشک باز از دیده از سعیدا غزل 514

سعیدا

سعیدا

سعیدا

به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان

1 به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان

2 اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان

3 مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان

4 غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان

5 چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان

6 مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان

7 مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان

8 چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را ز خوبان بلاانگیز خالی دیده‌ای میدان؟

9 بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر