-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
2 اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
3 مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
4 غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
5 چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
6 مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
7 مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
8 چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را ز خوبان بلاانگیز خالی دیدهای میدان؟
9 بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟