- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دید بابا حسن ز رنج وفات عامیی اوفتاده در سکرات
2 گفت بیچاره را نخستین بار جان سپاری است زان شدهست افگار
3 جان به جانان سپار تا برهی ورنه جان هم به جان کَنِش بدهی
4 جان برآورد در دمی صد بار هر که یک دم شدست محرم یار
5 چون ورا درنیافتند عقول کی زند دم ز اتحاد و حلول
6 اتحاد و حلول خود همه جای ممتنع دان نه خاص خلق و خدای
7 زانک زیشان اگر یکی نبود هستی ونیستی یکی نشود
8 ور بود باقی اتحاد کجاست چونکه هر دو هنوز خود برجاست
9 حق و باطل بهم نیامیزد سایه از آفتاب بگریزد
10 مینماید در آب صورت خور لیکن آن دیگر است و این دیگر