- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عزیزی مرا گفت بر گو چه حالست که تنها بسر میبری روزگاری
2 نه روزت بمجلس در آید حریفی نه شب در شبستان بود غمگساری
3 بدو گفتم ای نازنین یار مشفق ازین ره منه بر دل خویش باری
4 مصاحب نباید مگر بهر راحت چو زو رنج یابی نیاید بکاری
5 گرفتم گل و مل شدند اهل عالم ز من بشنو اوصاف این هر دو باری
6 مجرب شدست این که باری سرانجام ز گل زخم خاری و از مل خماری
7 مرا سایه همسایه الحق تمام است گرم در جهان ناگزیرست یاری
8 که از من بشادی و غم بر نگردد نخیزد میان من و او غباری
9 جهانرا کسی گر بغربال بیزد بسر بر نیاید چو او راز داری
10 چو ابن یمین ذوق اینحال دانست گرفت از میان خلایق کناری