عزیزی مرا گفت از ابن یمین فریومدی قطعه‌ 851

ابن یمین فریومدی

ابن یمین فریومدی

ابن یمین فریومدی

عزیزی مرا گفت بر گو چه حالست

1 عزیزی مرا گفت بر گو چه حالست که تنها بسر میبری روزگاری

2 نه روزت بمجلس در آید حریفی نه شب در شبستان بود غمگساری

3 بدو گفتم ای نازنین یار مشفق ازین ره منه بر دل خویش باری

4 مصاحب نباید مگر بهر راحت چو زو رنج یابی نیاید بکاری

5 گرفتم گل و مل شدند اهل عالم ز من بشنو اوصاف این هر دو باری

6 مجرب شدست این که باری سرانجام ز گل زخم خاری و از مل خماری

7 مرا سایه همسایه الحق تمام است گرم در جهان ناگزیرست یاری

8 که از من بشادی و غم بر نگردد نخیزد میان من و او غباری

9 جهانرا کسی گر بغربال بیزد بسر بر نیاید چو او راز داری

10 چو ابن یمین ذوق اینحال دانست گرفت از میان خلایق کناری

عکس نوشته
کامنت
comment