1 عزیزی بر لب دریا باستاد نظر از هر سوی دریا فرستاد
2 یکی دریا همی دید آرمیده یکی فطرت بحدش نارسیده
3 بدریا گفت ای بس بی نهایت ز آرام تو میترسم بغایت
4 که گرموجی برآید یک دم از تو بسی کشتی که افتد بر هم از تو
1 کم شدن در کم شدن دین من است نیستی در هستی آیین من است
2 حال من خود در نمیآید به نطق شرح حالم اشک خونین من است
1 درج لعلت دلگشای مردم است عکس ماهت رهنمای انجم است
2 مردم چشم تو با من کژ چو باخت راستی نه مردمی نه مردم است
1 خراباتی است پر رندان سرمست ز سر مستی همه نه نیست و نه هست
2 فرو رفته همه در آب تاریک برآورده همه در کافری دست
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند