1 عزیزی بر لب دریا باستاد نظر از هر سوی دریا فرستاد
2 یکی دریا همی دید آرمیده یکی فطرت بحدش نارسیده
3 بدریا گفت ای بس بی نهایت ز آرام تو میترسم بغایت
4 که گرموجی برآید یک دم از تو بسی کشتی که افتد بر هم از تو
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
2 در عشق درد خود را هرگز کران نبینی زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
1 آن مریدی پیش شیخ نامدار نام حق میگفت بیرون از شمار
2 شیخ اورا گفت ای بس ناتمام نیست حق را در حقیقت هیچ نام
1 لعل گلرنگت شکربار آمدست قسم من زان گل همه خار آمدست
2 گو لبت بر من جهان بفروش ازانک صد جهان جانش خریدار آمدست
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **