- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عزیزی گفت از عرش دلفروز خطاب آید بخاک تیر هر روز
2 که آخر از خدا آنجا خبر نیست خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
3 همه حیران و سرگردان بماندیم درین وادی بی پایان بماندیم
4 که میداند که حال رفتگان چیست بخاک اندر خیال خفتگان چیست
5 همه رفتند پر سودا دماغی فرو مردند چون روشن چراغی
6 همه چون حلقه بر درماندگانیم همه در کار خود درماندگانیم
7 زهی دردی که درمانی ندارد زهی راهی که پایانی ندارد
8 بیک ره هیچ کس را هیچ ره نیست که جز در پایه بودن دست گه نیست
9 که داند تا چه شربتهای پر زهر بکام ما فرود آمد ازین قهر