1 آذر که مدام شکوه از خوی تو داشت جان داد و ز جان شوق سری تو داشت
2 غافل مشو از زیارتش، کآن مسکین میمرد و بدل آرزوی روی تو داشت!
1 ز دشمنی بمنت، روزگار نگذارد که ظلم گلچین، گل را بخار نگذارد
2 تو ساده لوحی و، اغیار در کمین که تو را کنند رام، مگر روزگار نگذارد
1 فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است
2 مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛ ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!
1 شد مه روزه و، خلقی چو هلال؛ لاغر و زرد و خم از بار ملال
2 گوش بر زمزمه ی نوبت عید چشم بر راه هلال شوال