ازان با کوه غم فرهاد دست اندر کمر از جامی غزل 182

ازان با کوه غم فرهاد دست اندر کمر دارد

1 ازان با کوه غم فرهاد دست اندر کمر دارد که پرویز از لب شیرین دهانی پر شکر دارد

2 وز آن در بادیه حیران رود مجنون سرگردان که درحی حسن لیلی جلوه با یار دگر دارد

3 سوی باغم مخوان ای خواجه دهقان چه سود آخر ز باغی در نظر آن را که داغی بر جگر دارد

4 کجا در کوی تو یاد آرد از فرش حریر آن کس که خار اندر ته پهلو و خارا زیر سر دارد

5 چه حد چون منی از رخ کشیدن زلف مشکینت براین دولت اگر دارد ظفر باد سحر دارد

6 به از تابوت محمل نیست وز احباب محمل کش گر از خاک درت آواره ای رو در سفر دارد

7 به پیش تیر تو سینه سپر شد وین دل نالان نه چندین ناله از تیر تو دارد از سپر دارد

8 هنر عشق است و دانایی ز علم و عقل یکتایی خوش آن کس کو دلی دانا و جانی پر هنر دارد

9 شدی عاشق به پای دوست نقد جان فشان جامی نباشد عاشق آن کز دوست جان را دوستتر دارد

عکس نوشته
کامنت
comment