خورد عیاری بدان از عطار نیشابوری منطق‌الطیر 2

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

خورد عیاری بدان دل‌خسته باز

1 خورد عیاری بدان دل‌خسته باز با وثاقش برد دستش بسته باز

2 شد که تیغ آرد زند در گردنش پارهٔ نان داد آن ساعت زنش

3 چون بیامد مرد با تیغ آن زمان دید آن دل‌خسته را در دست نان

4 گفت این نانت که داد ای هیچ کس گفت این نان را عیالت داد و بس

5 مرد چون بشنید آن پاسخ تمام گفت بر ما شد ترا کشتن حرام

6 زانک هر مردی که نان ما شکست سوی او با تیغ نتوان برد دست

7 نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ من چگونه خون او ریزم به تیغ

8 خالقا سر تا به راه آورده‌ام نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام

9 چون کسی می‌بشکند نان کسی حق گزاری می‌کند آن کس بسی

10 چون تو بحر جود داری صد هزار نان تو بسیار خوردم حق گزار

11 یا اله العالمین درمانده‌ام غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام

12 دست من گیر و مرا فریاد رس دست بر سر چند دارم چون مگس

13 ای گناه آمرز و عذرآموز من سوختم صد ره چه خواهی سوز من

14 خونم از تشویر تو آمد به جوش ناجوان مردی بسی کردم بپوش

15 من ز غفلت صد گنه را کرده ساز تو عوض صد گونه رحمت داده باز

16 پادشاها در من مسکین نگر گر ز من بد دیدی آن شد این نگر

17 چون ندانستم خطا کردم ببخش بر دل و بر جان پر دردم ببخش

18 چشم من گر می‌نگرید آشکار جان نهان می‌گرید از شوق تو زار

19 خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام هرچه کردم با تن خود کرده‌ام

20 عفو کن دون همتیهای مرا محو کن بی‌حرمتیهای مرا

21 سوزنی چون دید با عیسی به هم بخیه با روی او فکندش لاجرم

22 تیغ را از لاله خون آلود کرد گلشن نیلوفری از دود کرد

23 پاره پاره خاک را در خون گرفت تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت

24 در سجودش روز و شب خورشید و ماه کرد پیشانی خود بر خاک راه

25 هست سیمایی ایشان از سجود کی بود بی‌سجده سیما را وجود

26 روز از بسطش سپید افروخته شب ز قبضش در سیاهی سوخته

27 طوطیی را طوق از زر ساخته هدهدی را پیک ره برساخته

28 مرغ گردون در رهش پر می‌زند بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند

29 چرخ را دور شبان‌روزی دهد شب برد روز آورد روزی دهد

30 چون دمی در گل دمد آدم کند وز کف و دودی همه عالم کند

31 گه سگی را ره دهد در پیشگاه گه کند از گربه‌ای مکشوف راه

32 چون سگی را مرد آن قربت کند شیرمردی را به سگ نسبت کند

33 او نهد از بهر سکان فلک گردهٔ خورشید بر خوان فلک

34 گه عصائی را سلیمانی دهد گاه موری را سخن دانی دهد

35 از عصایی آورد ثعبان پدید وز تنوری آورد طوفان پدید

36 چون فلک را کره‌ای سرکش کند از هلالش نعل در آتش کند

37 ناقه از سنگی پدیدار آورد گاو زر در نالهٔ زار آورد

38 در زمستان سیم آرد در نثار زر فشاند در خزان از شاخسار

39 گر کسی پیکان به خون پنهان کند او ز غنچه خون در پیکان کند

40 یاسمین را چار ترکی برنهد لاله را از خون کله بر سر نهد

41 گه نهد بر فرق نرگس تاج زر گه کند در تاجش از شبنم گهر

42 عقل کار افتاده جان دل داده زوست آسمان گردان زمین استاده زوست

43 کوه چون سنگی شد از تقدیر او بحر آبی گشت از تشویر او

44 هم زمینش خاک بر سر مانده است هم فلک چون حلقه بر در مانده است

45 هشت خلدش یک ستانه بیش نیست هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست

46 جمله در توحید او مستغرق‌اند چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند

47 گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه

48 پستی خاک و بلندی فلک دو گواهش بس بود بر یک به یک

49 با دو خاک و آتش و خون آورد سر خویش از جمله بیرون آورد

50 خاک ما گل کرد در چل بامداد بعد از آن جان را درو آرام داد

51 جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد عقل دادش تا به دو بیننده شد

52 عقل را چون دید بینایی گرفت علم دادش تا شناسایی گرفت

53 چون شناسا شد به عقل اقرار داد غرق حیرت گشت و تن در کار داد

54 خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست جمله را گردن به زیر بار اوست

55 حکمت او بر نهد بار همه وای عجب او خود نگه دار همه

56 کوه را میخ زمین کرد از نخست پس زمین را روی از دریا بشست

57 چون زمین بر پشت گاو استاد راست گاو بر ماهی و ماهی در هواست

58 پس همه بر چیست بر هیچ است و بس هیچ هیچست این همه هیچست و بس

59 فکر کن در صنعت آن پادشاه کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه

60 چون همه بر هیچ باشد از یکی این همه پس هیچ باشد بی‌شکی

61 جزو و کل برهان ذات پاک اوست عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست

62 عرش بر آبست و عالم بر هواست بگذر از آب و هوا جمله خداست

63 عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست

64 درنگر کین عالم و آن عالم اوست نیست غیر او وگر هست آن هم اوست

65 جمله یک ذاتست اما متصف جمله یک حرف و عبارت مختلف

66 مرد می‌باید که باشد شه شناس گر ببیند شاه را در صد لباس

67 در غلط نبود که می‌داند که کیست چون همه اوست این غلط کردن ز چیست

68 در غلط افتادن احول را بود این نظر مردی معطل را بود

69 ای دریغا هیچ کس رانیست تاب دیدها کور و جهان پر ز آفتاب

70 گر نبینی این خرد را گم کنی جمله او بینی و خود را گم کنی

71 جمله دارند ای عجب دامن به دست وز همه دورند و با او هم‌نشست

72 ای ز پیدایی خود بس ناپدید جملهٔ عالم تو و کس ناپدید

73 جان نهان در جسم و تو در جان نهان ای نهان اندر نهان ای جان جان

74 ای ز جمله پیش و هم پیش از همه جمله از خود دیده و خویش از همه

75 بام تو پر پاسبان، در پر عسس سوی تو چون راه یابد هیچ کس

76 عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست

77 گرچه در جان گنج پنهان هم تویی آشکارا بر تن و جان هم تویی

78 جملهٔ جانها ز کنهت بی‌نشان انبیا بر خاک راهت جان فشان

79 عقل اگر از تو وجودی پی برد لیک هرگز ره به کنهت کی برد

80 چون تویی جاوید در هستی تمام دستها کلی فرو بستی تمام

81 ای درون جان برون جان تویی هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی

82 ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو عقل را سر رشته گم در راه تو

83 جملهٔ عالم به تو بینم عیان وز تو در عالم نمی‌بینم نشان

84 هرکسی از تو نشانی داد باز خود نشان نیست از تو ای دانای راز

85 گرچه چندین چشم گردون بازکرد هم ندید از راه تو یک ذره گرد

86 نه زمین هم دید هرگز گرد تو گرچه بر سرکرد خاک از درد تو

87 آفتاب از شوق تو رفته ز هوش هر شبی در روی می‌مالید گوش

88 ماه نیز از بهر تو بگداخته هر مه از حیرت سپرانداخته

89 بحر در شورت سرانداز آمده دامنی‌تر خشک لب باز آمده

90 کوه را صد عقبه بر ره مانده پای در گل تا کمر گه مانده

91 آتش از شوق تو چون آتش شده پای بر آتش چنین سرکش شده

92 باد بی تو بی سر و پای آمده باد در کف باد پیمای آمده

93 آب را نامانده آبی بر جگر وابش از شوق تو بگذشته ز سر

94 خاک در کوی تو بر در مانده خاکساری خاک بر سرمانده

95 چند گویم چون نیایی در صفت چون کنم چون من ندارم معرفت

96 گر تو ای دل طالبی در راه رو می‌نگر از پیش و پس آگاه رو

97 سالکان را بین به درگاه آمده جمله پشتاپشت همراه آمده

98 هست با هر ذره درگاهی دگر پس ز هر ذره بدو راهی دگر

99 تو چه دانی تا کدامین ره روی وز کدامین ره بدان درگه روی

100 آن زمان کورا عیان جویی نهانست و آن زمان کورا نهان جویی عیانست

101 گر عیان جویی نهان آنگه بود ور نهان جویی عیان آنگه بود

102 ور بهم جویی چو بی‌چونست او آن زمان از هر دو بیرونست او

103 تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی

104 آنچ گویی و انچ دانی آن تویی خویش رابشناس صد چندان تویی

105 تو بدو بشناس او را نه به خود راه از و خیزد بدو نه از خرد

106 واصفان را وصف او درخورد نیست لایق هر مرد و هر نامرد نیست

107 عجز از آن همشیره شد با معرفت کو نه در شرح آید و نه در صفت

108 قسم خلق از وی خیالی بیش نیست زو خبر دادن محالی بیش نیست

109 کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اند هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند

110 برتر از علمست و بیرون از عیانست زانک در قدوسی خود بی‌نشانست

111 زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت

112 هیچ کس را درخودی و بی‌خودی زو نصیبی نیست الا الذی

113 ذره ذره در دو گیتی وهم تست هرچ دانی نه خداست آن فهم تست

114 نیست او آن کسی آنجا که اوست کی رسد جان کسی آنجا که اوست

115 صد هزاران طور از جان بر ترست هرچ خواهم گفت او زان برتراست

116 عقل در سودای او حیران بماند جان ز عجز انگشت در دندان بماند

117 عقل را بر گنج وصلش دست نیست جان پاک آنجایگه کو هست نیست

118 چیست جان در کار او سرگشته‌ای دل جگر خواری به خون آغشته‌ای

119 می مکن چندین قیاس ای حق شناس زانک ناید کار بی چون در قیاس

120 در جلالش عقل و جان فرتوت شد عقل حیران گشت و جان مبهوت شد

121 چون نبود از انبیاء و از رسل هیچ کس یک جزویی از کل کل

122 جمله عاجز روی بر خاک آمدند در خطاب ماعرفناک آمدند

123 من که باشم تا زنم لاف شناخت او شناسا شد که جز با او نساخت

124 چون جزو در هر دو عالم نیست کس با که سازد اینت سودا و هوس

125 هست دریایی ز جوهر موج زن تو ندانی این سخن شش پنج زن

126 هرکه او آن جوهر و دریا نیافت لا شد و الاء لاالا نیافت

127 هرچ آن موصوف شد آن کی بود با منت این گفتن آسان کی بود

128 آن مگو چون در اشارت نایدت دم مزن چون در عبارت نایدت

129 نه اشارت می‌پذیرد نه بیان نه کسی زو علم دارد نه نشان

130 تو مباش اصلا، کمال اینست و بس تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس

131 تو درو گم شو حلولی این بود هرچ این نبود فضولی این بود

132 در یکی رو و از دوی یک سوی باش یک دل و یک قبله و یک روی باش

133 ای خلیفه‌زادهٔ بی معرفت با پدر در معرفت شو هم صفت

134 هرچ آورد از عدم حق در وجود جمله افتادند پیشش در سجود

135 چون رسید آخر به آدم فطرتش در پس صد پرده برد از غیرتش

136 گفت ای آدم تو بحر جود باش ساجدند آن جمله تو مسجود باش

137 و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت

138 چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیاز ضایعم مگذار و کار من بساز

139 حق تعالی گفت ای ملعون راه هم خلیفست آدم و هم پادشاه

140 باش چشما روی او امروز تو بعد ازین فردا سپندش سوز تو

141 جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم کس نسازد زین عجایب‌تر طلسم

142 جان بلندی داشت تن پستی خاک مجتمع شد خاک پست و جان پاک

143 چون بلند و پست با هم یار شد آدمی اعجوبهٔ اسرار شد

144 لیک کس واقف نشد ز اسرار او نیست کار هر گدایی کار او

145 نه بدانستیم و نه بشناختیم نه زمانی نیز دل پرداختیم

146 چند گویی جز خموشی راه نیست زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست

147 آگهند از روی این دریا بسی لیک آگه نیست از قعرش کسی

148 گنج در قعرست گیتی چون طلسم بشکند آخر طلسم و بند جسم

149 گنج یابی چون طلسم از پیش رفت جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت

150 بعد از آن جانت طلسمی دیگرست غیب را جان تو جسمی دیگرست

151 همچنین می‌رو به پایانش مپرس در چنین دردی به درمانش مپرس

152 در بن این بحر بی پایان بسی غرقه گشتند و خبر نیست از کسی

153 در چنین بحری که بحر اعظمست عالمی ذره‌ست و ذره عالمست

154 کوپله ست این بحر را عالم، بدان ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان

155 کو نماید عالم و یک ذره هم کم شود دو کوپله زین بحر کم

156 کس چه داند تا درین بحر عمیق سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق

157 عقل و جان و دین و دل درباختم تا کمال ذره‌ای بشناختم

158 لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس گر همه یک ذره می‌پرسی مپرس

159 عقل تو چون در سر مویی بسوخت هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت

160 کس نداند کنه یک ذره تمام چند پرسی چند گویی والسلام

161 چیست گردون سرنگون ناپایدار بی‌قراری دایما بر یک قرار

162 در ره او پا و سر گم کرده‌ای پردهٔ در پردهٔ در پرده‌ای

163 حل و عقد این چنین سلطانیی کی توان کردن گر دانیی

164 چرخ می‌خواهد که این سر پی برد او به سرگردانی این سر کی برد

165 چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست اوچه داند تا درون پرده چیست

166 او که چندین سال بر سر گشته است بی سر و بن گرد این در گشته است

167 می‌نداند در درون پرده راز کی شود بر چون تویی این پرده باز

168 کار عالم عبرت است و حسرتست حیرت اندر حیرت اندر حیرتست

169 هر زمان این راه بی‌پایان تراست خلق هر ساعت درو حیران ترست

170 هیچ دانی راه رو چون دید راه هرکه افزون رفت افزون دید راه

171 بی نهایت کرد و کاری داشتی بی عدد حصر و شماری داشتی

172 کارگاه پر عجائب دیده‌ام جمله را از خویش غایب دیده‌ام

173 سوی کنه خویش کس را راه نیست ذره‌ای از ذره‌ای آگاه نیست

174 هست کاری پشت و رو نه سر نه پای روی در دیوار و پشت دست خای

175 مبتلای خویش و حیران توم گر بدم گر نیک هم زان توم

176 نیم جزوم بی تو من، در من نگر کل شوم گر تو کنی در من نظر

177 یک نظر سوی دل پر خونم آر وز میان این همه بیرونم آر

178 گر تو خوانی ناکس خویشم دمی هیچ کس در گرد من نرسد همی

179 من که باشم تا کسی باشم ترا این بسم گر ناکسی باشم ترا

180 کی توانم گفت هندوی توم هندوی خاک سگ کوی توم

181 هندوی جان بر میان دارم ز تو داغ همچون حبشیان دارم ز تو

182 گر نیم هندوت چون مقبل شدم تا شدم هندوت زنگی دل شدم

183 هندوی با داغ را مفروش تو حلقه‌ای کن بنده را در گوش تو

184 ای ز فضلت ناشده نومید کس حلقه و داغ توم جاوید بس

185 هرکه را خوش نیست دل در درد تو خوش مبادش زانک نیست او مرد تو

186 ذره دردم ده ای درمان من زانک بی دردت بمیرد جان من

187 کفر کافر را و دین دین‌دار را ذرهٔ دردت دل عطار را

188 یا رب آگاهی ز یا ربهای من حاضری در ماتم شبهای من

189 ماتمم از حد بشد سوری فرست در میان ظلمتم نوری فرست

190 پای‌مرد من در این ماتم تو باش کس ندارم دست گیرم هم تو باش

191 لذت نور مسلمانیم ده نیستی نفس ظلمانیم ده

192 ذرهٔ‌ام لا شده در سایه‌ای نیست از هستی مرا سایه‌ای

193 سایلم زان حضرت چون آفتاب بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب

194 تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من درجهم دستی زنم در رشته من

195 پس برون آیم از این روزن که هست پیش گیرم عالمی روشن که هست

196 تا نیامد بر لبم این جان که بود داشتم آخر کسی زان سان که بود

197 چون برآید جان ندارم جز تو کس هم ره جانم تو باش آخر نفس

198 چون ز من خالی بماند جای من گر تو هم راهم نباشی وای من

199 روی آن دارد که هم راهی کنی می‌توانی کرد اگر خواهی کنی

عکس نوشته
کامنت
comment