هم اتابیکان به از ملک‌الشعرا بهار منظومه‌ 2

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

هم اتابیکان به ملک فارس چتر افراشتند

1 هم اتابیکان به ملک فارس چتر افراشتند آل کرت آنگه هرات و غور درکف داشتند

2 پارس‌، از آن پس اتابیکان زکف نگذاشتند واندر آن آل مظفر تخم نیکی کاشتند

3 شیخ ابواسحق و یاران گنج‌ها انباشتند در عراق و یزد وکرمان عاملان بگماشتند

4 تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع

5 روزی اندر پارس شد رایات سلطانی عیان گرد گشتند از پی دیدار شه‌، پیر و جوان

6 از بر بامی عجوزی بانگ زد ناگه که هان فاطمه خاتون بیا تا بنگری شاه جهان

7 شه چو این بشنید لختی برکشید ازره عنان خاصگان گفتند شاها چون ستادی ناگهان

8 گفت از آن تا فاطمه خاتون به‌ بیند چهر من هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من

9 و ندر آن هنگام شد رایات تیموری به‌ پای ملک ایران را به چنگ آورد از نیروی رای

10 شام و آن ساحات را بستد به تیغ جانگزای وندر آن‌سامان‌نماند از مرد و زن یک‌تن به‌جای

11 پس به سوی هند شد و آن ملک را بستد ز رای زان سپس در جنگ عثمانی شد و بفشرد پای

12 وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید بایزید بندی اندر بند او دم درکشید

13 چون عروس مملکت را کرد چندی شوهری رفت و فرزندان او جستند برکشور سری

14 هر یک اندر گوشه‌ای در سر هوای سروری داد شهرخ زان میان یکچند داد مهتری

15 هم در آخر در سر آوردند کبر و خودسری و ز کف افکندند آیین عدالت‌گستری

16 باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند رایت اقبال را آل صفی برداشتند

17 این گره را نیز فر ایزدی همراه شد دست جور از دامن کردارشان کوتاه شد

18 چندتن‌شان را دل از سرّ خرد آگاه شد کار دین و دولت از ایشان خوش و دلخواه شد

19 شاه اسمعیل از اول شاه و شاهنشاه شد صیت اقبالش ز ماهی بر فراز ماه شد

20 بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل بنگه او ملک ایران‌، مسقط او اردبیل

21 در اوان کودکی بر قصد پیکار و نبرد شد ز لاهیجان سوی خلخال با هفتاد مرد

22 پس بار زنجان شد و یاران خود راگردکرد زان سپس زی شیروان بشتافت با ساز نبرد

23 وز سر شروان شه از مردانگی انگیخت کرد شد ز بیم او رخ گردنکشان ملک زرد

24 الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد سوی شرون راند بر قصد شه صوفی‌، سپاه

25 شاه دین‌پرور ز شروان ره بر آن لشکر گرفت وز دم تیغ جهانسوزش به خصم آذر گرفت

26 از نخستین حمله دشمن راه کوه و در گرفت شه سوی تبریز شد آن ملک را در برگرفت

27 افسر و تخت جهانداری از او زیور گرفت رسم دین شیعی از او نیروی دیگر گرفت

28 سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی وین همایون رسم از او برجاست تا اکنو‌‌ن‌، بلی

29 پس برون آمد شه گیتی ز آذربایجان برد لشکر سوی شیراز و عراق و اسپهان

30 وان سه کشور را تهی کرد از گروه ترکمان پس به نیروی ظفر بشتافت زی مازندران

31 کار آن کشور به قانون کرد شاه کاردان پس سوی بغداد روی آورد چون سیل دمان

32 والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب وان همایون ملک را بگرفت شاه دین‌طلب

33 چون سوی تبریز شد تا لشکر آساید ز جنگ شاه عثمانی درآمد با گروهی تیزچنگ

34 شاه خود با لشکری اندک روان شد بی‌درنگ رزم و کوشش را دلیرانه میان بربست تنگ

35 چون‌ فزون شد خصم‌،‌ شاه اندیشه کرد از نام و ننگ خشمگین برتافت رخ چون بچه‌گم‌کرده پلنگ

36 سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی لیک دشمن بی‌سبب زان سرزمین برتافت روی

37 زان پس سوی خراسان روی کرد آن شهریار کشت شیبک میر ترکان را و بگرفت آن دیار

38 با ملوک ازبک از رادی به صلح انداخت کار شد به امرش سرحد ایران و توران آشکار

39 کرد بر شهزاده بابر لطف و احسان بیشمار لشکرش بخشود و برگ کار و ساز کارزار

40 شه زیان‌ها برد لیکن زان حمایت‌های سخت شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت

41 زان سپس بغنود چندی در سراب و نخجوان تا شد از بیماری‌، آن مرد سهی زار و نوان

42 هم در آن سامان روانش شد سوی مینو روان پور او طهماسب شه چون بود طفلی ناتوان

43 خود نفاق آمد پدید اندر دل پیر و جوان ملک او افتاد در سرپنجهٔ ذل و هوان

44 هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند

45 چون برومندی گرفت آن برشده سرو سهی شد سوی قزوین و بگرفت افسر شاهنشهی

46 پس گروه شاملو او را شدند از جان رهی دست خصمان درونی یافت زانان کوتهی

47 پس به خصمان برونی تاخت با فر و بهی کرد با نیروی یزدان ملک خود زانان تهی

48 پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه

49 بار دیگر خان ازبک سوی مشهد کرد روی و ندر آن کشور بسی بیداد کرد آن تندخوی

50 هرکه را دیدند کشتند آن گروه بی‌گفت‌وگوی شوی بر مرگ زن افغان کرد و زن بر مرگ شوی

51 منهیان شه را خبر کردند از این های و هوی شاه دین‌پرور نکرد آسایش و نسترد موی

52 تا برآورد از سر آن قوم کین‌گستر دمار هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار

53 اندر آن هنگام سوی گرجیان آهنگ کرد عرصه را برآن گروه از شیر مردان تنگ کرد

54 بر در تفلیس با آنان به نیرو جنگ کرد ملکشان‌بگرفت و خاک از خونشان گلرنک کرد

55 پس سوی‌قزوین شد و جای از بر اورنگ کرد بار دیگر شه سلیمان قصد ریو و رنگ کرد

56 لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز

57 چون به کار کشوری پرداخت شاه بحر و بر شه سلیمان کرد قصد رزم شه بار دگر

58 شاه خود پیکار را آماده شد چون شیر نر شه سلیمان را وزیری بود راد و پرهنر

59 گشت سلطان را به صلح شاه ایران راهبر نیز شه را داد از این اندیشهٔ نیکو خبر

60 شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه

61 شد دگر ره سوی گرجستان خدیو پاک‌دین سخت ویرانی پدید آورد در آن سرزمین

62 پس به شکی رفت و بنهاد اندر آنان تیغ کین ای عجب خشنودی یزدان همی دید اندرین

63 زان میان شد با خراسان فتنه و غوغا قرین شه به کار ملک خود پرداخت با رای رزین

64 داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت

65 هم در آن دوران ز ملک فارس و اکناف دگر باج و ساو ملک نستد هشت سال آن دادگر

66 کفت اکنون‌مان که با کس نیست جنگ و کر و فر نیز ما را زر به قدر خرج باشد زیر سر

67 نیزمان بازارگانی نیست هنجار و سیر پس به زور از زیردستان از چه بستانیم زر

68 به که در بی‌احتیاجی باز بخشیم این خراج تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج

69 بود پاک و پاک‌دین آن پادشاه رستگار می‌نخوردی و غضب راندی همی بر باده‌خوار

70 در جوانمردی بدی ضرب‌المثل در روزگار داستان‌ها از جوانمردیش باشد یادگار

71 چون همایون شه که بود از «‌شیرخان‌»‌ در هندخوار بر در شاه آمد و شد یاری از شه خواستار

72 شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد

73 وز پس چندی نهال زندگیش از پا فتاد شاه اسمعیل‌، پورش تند و بی‌پروا فتاد

74 از پس او شه محمد کور و نابینا فتاد و ندر این دوران به کشور شوررش و غوغا فتاد

75 هم در آنگه صیت جیش مصطفی پاشا فتاد ملک گرجستان و شروان در کف اعدا فتاد

76 وندرین آشوب و غوغا رفت با حول اله از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه

77 ملک را ز آشوب ایمن کرد سلطان زمن اهل کشور را رهانید از غم و رنج و محن

78 ازبکان کردند ناگه در خراسان تاختن در خراسان شد شه و راند آن گروه راهزن

79 کرد نیکی‌ها به خلق خسته‌، شاه پاک‌تن پس دگر ره سوی قزوین شد شه لشکرشکن

80 شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست

81 شه چو لختی یافت آسایش ز جنگ و دار و گیر در سپاهان رفت و بنشست ازبر فرخ سریر

82 پس به ترکستان وگرجستان شد آن والا امیر کرد برخی را قتیل وکرد برخی را اسیر

83 زان سپس بغداد را بگرفت شاه ملک کیر وز ملوک عیسوی آمد به درگاهش سفیر

84 جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس سه‌ری آن شاهان روان فرم‌رد از خ‌رد چندکس

85 در اوان نهصد و ده مردمان پرتقال در جزیرهٔ هرمز افکندند رحل انتقال

86 خسروکیتی‌ستان چون گشت اگه زین مقال عامل شیراز را فرمود با ساز جدال

87 تا شد و آنجای را بستد به فیروزی و فال هم در آن ساحل بنایی ساخت شاه بی‌همال

88 چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد

89 در رواج دین همی کوشید شاه پارسای زان به تدبیرش موافق بود تقدیر خدای

90 شد پیاده سوی طوس آن پادشاه پاک‌رای هم در آن ره ساخت بهر کاروان چندین سرای

91 نیز در مازندران چندین اساس دیرپای ساخته‌است آن ‌شاه و تا اکنون بود چونان به ‌جای

92 پس‌نبیرهٔ خود صفی‌شه را به جای خود نشاند نیز از مازندران زی کشور باقی براند

93 شه‌صفی خود نیز در کشور به نیکی کار کرد هم به خصمان درونی کوشش بسیار کرد

94 نیز جوری با بزرگ فرقهٔ افشار کرد پس اباعثمانی اندر ایروان پیکار کرد

95 نیز در بغداد با او رزم ناهنجار کرد هم در آخر صلح با آن خصم بدکردار کرد

96 پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بو‌د شاد هم در آن کشور بنای قریهٔ «‌فین‌» برنهاد

97 هم به کاشان ناگهش پیک اجل گفتاکه قم کشت مدفون پیکر شاهانه‌اش در خاک قم

98 زان سپس بگرفت افسر شاه عباس دوم خنگ دولت را نگار عدل زد بر یال و دم

99 توسن قهرش به مغز باده‌خواران سود سم حکم او برکند رز، فرمان او بشکست خم

100 کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ

101 کرد قزوین را دگر ره پایتخت آن پاک کیش و ز شه عثمانی و روسش سفیر آمد به‌پیش

102 شاه ترکستان به ‌ناگه رانده گشت از ملک ‌خویش شد به سوی شاه و یاری خواست با حال پریش

103 شه نهاد او را ز یاری مرهمی بر قلب ریش کرد او را شاه ملک ترک بر هنجار پیش

104 وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه

105 زان سپس در اسپهان شد خسرو گیتی‌ستان بار دیگر تختگه برد اندر آن شادیستان

106 پس بناهای نوآیین ساخت اندر اسپهان چون بنای چل‌ستون و سردر نقش جهان

107 نیز چندی بهر رامش شد سوی مازندران بازگشتن را ملک بیمار شد در دامغان

108 وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار آوخ آوخ‌، گر جهان را این بود انجام ‌کار

109 شه سلیمان پور او بگرفت تخت و افسرش لیک کودک بود و شد دستور اعظم رهبرش

110 می‌ندادی ره وزیر اندر امور کشورش شاه کرد این شکوه را یک‌روزه با میرآخورش

111 گفت میرآخور به فرمان تو بدهم کیفرش هم به فرمان ملک کشتند روز دیگرش

112 از پس او میرآخور گشت دستور اجل وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضرب‌المثل

113 همت و مردانگی هر مشکل آسان می کند خود قشو را مرد با همت قلمدان می کند

114 چون قلمدان یافت‌، عدل و داد و احسان می کند عدل آری ملک را چون باغ رضوان می کند

115 مملکت را جور و استبداد ویران می کند جور در هرجا که ره جوید چو ایران می کند

116 ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان

117 الغرض عدل شه و تدبیر آن دستور داد ملک را کردند خرم خلق را کردند شاد

118 تا شه ازگیتی سوی مینوی فرخ‌رخ نهاد در سپاهان چند بنیاد است از آن فرخ‌نهاد

119 بعد او سلطان حسین اندر جهانداری ستاد لیک از نابخردی در پنجهٔ افغان فتاد

120 ملک ایران را گرفتند آن گروه کینه‌ور روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر

121 پور او طهماسب شه از بیم افغان خوار شد هم به خواری در پناه فرقهٔ قاجار شد

122 این گره را نیز با افغان بسی پیکار شد تا جهان خرم ز فخر دودهٔ افشار شد

123 موکب شه ناگهان زی طوس راه اسپار شد نادر لشکرشکن را با ملک دیدار شد

124 شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب

125 پس پی رزم ملک محمود سکزی، شهریار خیمه و خرگاه عزت کوفت در آن مرغزار

126 مهتر قاجار بس کوشید در آن گیرودار لیک خود کاری نرفت از پیش و نگشود آن‌دیار

127 ناگهان سلطان دی آورد جیش از هر کنار ابر غران نیز سنگر بست در هر کوهسار

128 مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ

129 داشت چون نادر به سر آهنگ ملک و سروری می‌شمرد اندر نهان آن گفته‌ها را سرسری

130 کرد چندان پیش شاه ساده‌دل افسونگری تا به قتل مهتر قاجار کرد او را جری

131 هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری

132 شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای

133 زان سپس ضبط خراسان کرد و شد سه‌ری هراه وز پس ضبط هری در طوس جست آرامگاه

134 ناگهان اشرف به سمنان زاصفهان پیمود راه نادر و طهماسب شه رفتند زی اوکینه‌خواه

135 هم به مهماندوست رویارو شدند آن دو سپاه روی کیتی شد ز دود توپ و زنبوری سیاه

136 داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد

137 این زبردستی چو از نادر بدید ان زشت کیش روی واپس کرد و راه اسپهان بگرفت پیش

138 رفت نادر در پیش چون شیر در دنبال میش دید چون اشرف سپاهی در قفا زاندازه بیش

139 خه‌راست‌از خثمانیان‌جیشی بهٔاری‌سه‌ری خ‌ریش نیمه‌جنگی کرد و رخ برتافت با حال پریش

140 از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار

141 از پس تنبیه افغان نادر با فر و هنگ بهر دفع روس و عثمانی میان بربست تنگ

142 شاه را در اصفهان بنهاد و خود شد سوی جنگ کرد ایران را تهی از آن دوخصم تیزچنگ

143 پس به امر شاه شد سوی خراسان بی‌درنگ روبهان پنهان شدند از بیم آن جنگی پلنگ

144 حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد

145 در سپاهان شاه و نزدیکان سپاهی ساختند جانب بغداد بهر رزم ترکان تاختند

146 ترکیان بهر شبیخون تیغ هندی اختند سوی اینان تاختند ویار اینان ساختند

147 لشکر طهماسب شه از بیم دل‌ها باختند پشت کردند و به پاس جان خود پرداختند

148 شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد

149 نادر اندر طوس چون بشنید آن چنگ وکریز نامه‌ای بنگاشت سوی شه همه بیغاره خیز

150 گفت بس در چشم بدخواهان نماید ناتمیز این ستیز زشت و صلحی زشت‌تر ازآن ستیز

151 باری اکنون چاره‌ای باید پس از این رستخیز اینکه شه جیشی ز نو گرد آورد این بنده نیز

152 تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را

153 از پس این نامه خود زی اسپهان کرد ایلغار داد اردو را مکان در مرغزار «‌مورچه‌خوار»

154 مقدم شه را پی عرض سپه شد خواستار شد به لشکرگاه نادر، شاد و خرم شهریار

155 نیز نادر میزبانی را به شب انداخت کار وندران شب مجلسی آراست چون خرم بهار

156 ساده‌ها در پرده‌ها و باده‌ها در شیشه‌ها لیک اندر هریک از آن شیشه‌ها اندیشه‌ها

157 شه‌*‌ر شد سرمست می از سادکان شد کامخ‌راه همچنان سرگرم بد زآغاز شب تا صبحگاه

158 نیز نادر با امیران و بزرگان سپاه آمد و بنمودشان وضع درون بارگاه

159 جملگی دیدند آن کار بد و حال تباه در عجب ماندند از آن اعمال ناشایست شاه

160 جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان

161 عهد و پیمان‌ها بشد ستوار و نادر بامداد پای هشیاری در آن خفتنگه مستان نهاد

162 کفت شاها بندگان را دل ز خسرو نیست شاد تاج باید هشت و جان در پنجهٔ تقدیر داد

163 شه چو این بشنید ناگه برکشید آه از نهاد هم به ناکامی نگین و تاج را ازکف نهاد

164 زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار

165 کشورایران از آن پس فرخ و فرخنده شد کوس ملک و دولت نادر شهی غرنده شد

166 نخل عمر ناکسان از بیخ و بن پرکنده شد مملکت آباد و رزق ارزان و عدل ارزنده شد

167 گلبن دولت ز آب تیغ او بالنده شد کوش شاهان جهان از نام او آکنده شد

168 چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه تاج را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه

169 کرد از آن پس بهر دفع دشمنان جیشی گزین سخت رزمی کرد با عثمانیان در خانقین

170 والی بغداد روگردان شد از میدان کین هم سوی بغداد شد وز بیم شد بارونشین

171 نادر از پی رفت و خنگ باره گیری کرد زین ناگه از قسطنطنیه جیشی آمد سهمگین

172 نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار

173 از نماز بامدادان تا به هنگام زوال باز نستادند یک‌دم آن دو لشکر از قتال

174 تا شکست آمد به جیش نادر فرخنده‌فال شد روان سوی عراق ازدشت کین آشفته‌حال

175 گفت تاکاتب نویسد نامهٔ نیکی سگال سوی ارکان بلاد و سوی اعیان جبال

176 تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند

177 این شنیدستم که اندر نامه‌ها کاتب نوشت این که تخم چشم‌زخمی گنبد گردنده گشت

178 دید چون نادر، به خشم آن نامه ها از دست هشت گفت نندیشی از این گفتار ناشایست و زشت

179 آنچه پیران در حرم دانند و طفلان درکنشت چون توان پنهان نمودن‌، این‌چنین باید نوشت‌:

180 کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید هان‌، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید

181 الغرض او را بهٔاری آمدند از هر قبیل لشکری ن‌ریان چنان *‌رن سیل غلطان بر سبیل

182 رفت و با عثمانیان پیکارکرد آن ژنده‌پیل شد زشمشیرش سرو سالارآن لشکرقتیل

183 پس به زنهار آمدند آن قوم‌، نالان و ذلیل دادشان زنهار و شد درماندکانشان را کفیل

184 زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینه‌خواه با نوید فتح‌، زی ایران‌زمین پیمود راه

185 ملک را چون کرد زآشوب و فتن امن و امان با سپاهی جنگجو شد سوی داغستان روان

186 وندر آن ساحات گردان نامور فتحی عیان زان سپس برگشت وکرد اتراق در دشت مغان

187 جمله سرداران و میران نیز با او هم‌عنان جیش ترکستان و ایران نیز با هم توأمان

188 اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن هم در آن کنکاش‌، نادر کرد آغاز سخن

189 گفت هان ای قوم! ابر خرد و کلان هست آشکار کاختر آل‌صفی برگشت در انجام کار

190 هر طرف همسایگان کردند قصد این دیار قوم افغان در سپاهان تاختند از هرکنار

191 نیز آذربایجان را شد ز رومی کار، زار نیز روسی سوی گیلان تاخت در این گیرودار

192 شحنه‌ای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟ و انکه‌مستخلص نمود این‌ملک‌را، جز من که بود؟

193 لیک اکنون دفتر آل صفی شد منطوی نیست یک تن کاندرین کشور نماید خسروی

194 خسروی جوئید بهر خویشتن راد و قوی تا بریمش طاعت و فرمان ز راه نیکوئی

195 جمله گفتند آنکه راه خسروی پوید توئی مرد دانا جز تو کس را کی نماید پیروی

196 خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت

197 گفت هان لاطایل است این جبنش و این غائله زانکه نادر را به شاهی برنتابد حوصله

198 هان به جز من خسروی جوئید در این مرحله خلق گشتند اندر آن اصرار با هم یکدله

199 چون مسلسل شد سخن‌، پذرفت‌ آن شیر یله اابفلهمتغعلرا افکند اندر سلسله

200 گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل

201 فتنهٔ شیعی و سنی و آنهمه آشوب وشر در زمان دولت آل صفی شد مشتهر

202 ناسزا گفتند بر بوبکر و عثمان و عمر نیز بد گفتند بر همخوابهٔ پیغامبر

203 کشت ناشایست‌ها زینگونه در ایران سمر خون خلقی بی گنه گشت اندرین غوغا هدر

204 هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر مانده‌اند اندرکف بیگانگان زار و اسیر

205 پند برگیرید و راه زشتکاری مسپرید هم از این پس ناسزای این گروه برنشمرید

206 بر حدیث من نه‌، بر اوضاع کشور بنگرید وز سر این خودستایی و تعصب بگذرید

207 هر دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورید تا از این ره پردهٔ ناموس دشمن بردرید

208 آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند

209 الغرض گفتار او در گوش مردم جا گرفت هم بدین شرط از گروه شیعه پیمان‌ها گرفت

210 زان ‌سپس جشنی‌ بدین‌ شادی در آن صحرا گرفت گشت نادرشاه و کار ملک ازو بالا گرفت

211 پس به اسپاهان شد و بر تختگه ماوا گرفت در جهانداری سبق زاسکندر و دارا گرفت

212 بس به ‌سوی قندهار و کابل آمد با سپاه کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله

213 پس دلیرانه سوی هندوستان بربست رخت با محمدشاه هندی کرد چندین رزم سخت

214 بیشتر زان ملک را بگرفت شاه نیک‌بخت گوهر و زر برد از آن بار بار و لخت لخت

215 پس بر آنان سایه افکند آن هنرپرور درخت با محمدشه سپرد آن گنج و ملک و تاج و تخت

216 لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار

217 پس به ترکستان و خوارم و بخارا شد روان وان سه کشور زیر فرمان کرد شاه کاردان

218 پس به ایران اندر آمد از ره مازندران وندر آن جنگل به شاه افتاد تیری ناگهان

219 هم نجستند اندر آن کشور ز تیرافکن نشان شه به فرزند بزرگ خویشتن شد بدگمان

220 گفت دشمن کامی او این جسارت‌ها نمود چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود

221 پس به قصد آستان‌بوسی روان شد زی نجف کرد ایثار اندر آن درگه هدایا و تحف

222 پس سوی بغداد شد با رایت عز و شرف گفت تا دانشوران گرد آمدند از هر طرف

223 در برش از شیعی و سنی فروبستند صف کرد با هریک به رسم خویش احسان و لطف

224 پس سخن‌هاکفت شه با آن کروه از اتفاق تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق

225 پس سوی سلطان عثمانی بریدی کرد راست هم در این اندیشهٔ عالی ز وی امداد خواست

226 گفت قصدم زین عمل آسایش خلق خداست زانکه ما ملت ز یک پیراهنیم از راه راست

227 چندگوئیم این‌یکی برحق و آن‌یک بر خطاست در میان ما دو ملت این خطاکاری چراست

228 خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم

229 پس به لگزستان شد و زانجا به اسپاهان چمید هم در اسپاهان برید شاه عثمانی رسید

230 شاه اندر نامهٔ او، رنگ یکرنگی ندید خشمگین سوی حدود ملک او لشکرکشید

231 زین خبر آشوب شد در ملک عثمانی پدید حکمرانان حدود روم با بیم و امید

232 پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو شاه خود را گرم‌دل سازیم بر پیمان تو

233 نادر این ‌پذرفت‌ و خود سوی ‌خر‌‌اسان ‌رفت چست تا که بر ترکان و افغانان کند پیمان درست

234 لیک با او شد دل ایرانیان بر خیره سست تا به قوچان نقش عمر از صفحهٔ ایام شست

235 کشته شد ناکام لیک از نام نیکو کام جست هم بدین کردار خار فتنه درکشور برست

236 وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش

237 ای دریغ آن تخت و آن دیهیم و آن فر و بهی ای دریغ آن عزم و آن تدبیر و آن فرماندهی

238 ای دریغ آن کاردانی ای دریغ آن آگهی ای دریغ آن رادمردی وآن دلیری وآن مهی

239 کاش اکنون بودی وکردی ز نو شاهنشهی تا که گشتندی ز نو شاهنشهان او را رهی

240 تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان تا نبردندی چنین ایران او را رایگان

241 الغرض چون گشت‌ خالی زان شهنشه تخت و تاج فتنه و شر با مزاج مملکت جست امتزاج

242 بی‌وزیر و شاه‌، فاسدگشت ایران را مزاج زادگانش جمله شه بودند لیکن شاه عاج

243 بازی پیلانه می کردند با هم ز اعوجاج تا پیاده کرد گیتی‌شان ز اسب ابتهاج

244 خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن

عکس نوشته
کامنت
comment