1 آخر زمنت یاد منت هست بپرس هشیار دلی زین دل سرمست بپرس
2 بیمار غم توَم، تو خود می دانی بیماران را چنانک رسم است بپرس
1 نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
2 با چرخ مکن حواله کاندر ره دین چرخ از تو هزار بار سرگشته تر است
1 من خواهم راز آشکارا نکنم والبته هر آنچ هست پیدا نکنم
2 آن تو همان است که گویی که مکن چون مقدور است چون کنم تا نکنم
1 من خاک تو در چشم خرد می آرم عذرت نه یکی نه ده که صد می آرم
2 سر خواسته ای به دست کس نتوان داد می آیم و بر گردن خود می آرم