شب‌ها من و خیال تو و کنج خانه‌ای از جامی غزل 908

شب‌ها من و خیال تو و کنج خانه‌ای

1 شب‌ها من و خیال تو و کنج خانه‌ای با خود ز گفت‌و‌گوی تو هردم فسانه‌ای

2 کردند عاشقان بحلت خونشان بریز هردم چه حاجت است که جویی بهانه‌ای

3 سوزد زبان خامه گه شرح اشتیاق کز آتش غم تو برآرد زبانه‌ای

4 خواهم عنان گرفتنت ای شهسوار حسن باشد بدین بهانه خورم تازیانه‌ای

5 اینک دل‌فگار من ای ترک تندخوی بهر خدنگ غمزه چو خواهی نشانه‌ای

6 تا جا گرفت خیل خیالت میان جان غم رو نهاد سوی من از هر کرانه‌ای

7 جامی چه اعتبار بر آن آستان ز تو همچو تو صد گداست به هر آستانه‌ای

عکس نوشته
کامنت
comment