- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی به رخسار جهانافروز عالم را بیارایی
2 به رعنایی بِه از سروی، به زیبایی فزون از گل تعالی الله! چه لطفست این؟ به زیباییّ و رعنایی
3 مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن به جان و دل مطیعم، هر چه گویی، هر چه فرمایی
4 مگر جانی، که هر جا آمدی ناگه برون رفتی؟ مگر عمری، که هر گه میروی دیگر نمیآیی؟
5 چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت! سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی
6 دل از درد جدایی میکشد آهی و میگوید که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
7 هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی