از حال و دل و دیده مپرسید از هلالی جغتایی غزل 121

هلالی جغتایی

هلالی جغتایی

هلالی جغتایی

از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟

1 از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟ خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد

2 ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟

3 دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد

4 تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد

5 کردیم بامید وفا صبر، ولیکن هر چند که کردیم جفای تو فزون شد

6 هر قصر امیدی، که برافراخته بودیم از سیل فراق تو بیک بار نگون شد

7 در عشق تو گویند: بشد کار هلالی کاری که مراد دل او بود کنون شد

عکس نوشته
کامنت
comment