طلب کن گر بدیدی از عطار نیشابوری جوهرالذات 65

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

طلب کن گر بدیدی تو در اینجا

1 طلب کن گر بدیدی تو در اینجا عیان دوست ای پیوسته شیدا

2 ز شیدائی نیابی عقل کل تو بمانی دائما در عین ذل تو

3 ز شیدائی نیابی راز جانان بمانی تا اَبَد در خویش پنهان

4 ز شیدائی نمیدانی سر از پای روی چون سایهٔ از جای برجای

5 ز شیدائی بماندی در تف و سوز از آن اندر گدازی در شب و روز

6 ز شیدائی دلت ناچیز داری از آن مسکن تو در دهلیز داری

7 ز شیدائی شدی دیوانه و مست اگر بر خود بگیری جای آن هست

8 ز شیدائی بمانی خوار و رسوا نخواهی یافت اینجا سرّ یکتا

9 ز شیدائی بلای جان کشیدی از ایرا درد بیدرمان کشیدی

10 ز شیدائی کجا یابی دل و جان دل و جان خواهی ای اسرار پنهان

11 ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا بر دستی در ده دمی باش رسوا

12 دل و جانت بلای خویش دیدند کسانی کان عیان از پیش دیدند

13 چنان آهسته بودند اندر این راه همیشه با ادب در حضرت شاه

14 کنون از خود برون کردند یکبار که تا آمد عیان کل پدیدار

15 نمیگنجد در اینجا دامن تر کسی باید که باشد پیش دلبر

16 نهاده عاشق آسا جان و دل او بکف تا مینگردد هم خجل او

17 کسی کو بر دل و بر جان بلرزد بنزد عاشقان کاهی نیرزد

18 کسی کو وصل خواهد اصل جوید درون را با برون کلّی بشوید

19 ز نقش بی نشانی در فنا باش که تاگردد ترا اسرارها فاش

20 مگیر ای دوست بر جان تو زنهار که جانت نیست جز بر دست دلدار

21 چرا خود دوست داری دائماً تو که گنجی داری اینجا بی بها تو

22 نه از تست گنج تو از وی حذر کن زمار و گنج اینجاگه حذر کن

23 نه آنِ تست گنج آخر چگوئی ز بهر او تو اندر جستجوئی

24 یکی گنجی عجب داری درونت ولی ماریست اندر بند خونت

25 یکی گنجی درون جان تو داری نمود گنج را پنهان تو داری

26 یکی گنجی است ماری بر سر آن فتاده دائما تو غمخور آن

27 یکی گنجی است مخفی زانِ یارست ترا با گنج او اینجا چکار است

28 یکی گنجی است نزد آن طلسم است مر آن را دائما مخفیش اسم است

29 در این گنجست جای اژدهائی حذر کن تا نبینی زو بلائی

30 در این گنجست گوهرهای اسرار نمیآید بهر کس آن پدیدار

31 تو گر این گنج میخواهی که بینی چرا در بند خود دائم چنینی

32 تو گر این گنج میخواهی که یابی چنین اینجایگه آسان نیابی

33 بآسان کی بدست آید چنین گنج اگر این گنج میخواهی ببر رنج

34 اگر این گنج میخواهی بزودی که یابی گنج حق اینجا تو بودی

35 در این گنج تو اسرار عیانست کنون این گنج از دیده نهانست

36 در این گنجست گنج اریار جوئی نهادتست و تو دیدار اوئی

37 ولی زن گنج دائم در حجیبی که از مار طبیعت در نهیبی

38 ز مار نفس اگر یابی رهائی بیابی گنج اینجا پادشاهی

39 تو داری گنج و اندر گنج خویشی چرا پیوسته اندر رنج خویشی

40 طلسم آزاد کن اندر سوی گنج نظر کن تا بیابی گنج بیرنج

41 زهی گنجی که اندر جمله پیداست دل عشّاق اندر گنج شیداست

42 بسا کس از برای گنج مردند بسوی گنج کل بوئی نبردند

43 کسی این گنج یابد از نهانی هموفاش آورد اندر معانی

44 از این گنجست اینجا شور و غوغا از این گنجست پنهانی و پیدا

45 از این گنجست اینجا پرده بسته وجود پرده اندر پرده جسته

46 اگر خواهی که گنج آسان دهد دست ترا باید طلسم اینجای بشکست

47 طلسم بود خود بشکن تو اینجا مکن چون دیگران تو شور و غوغا

48 طلسم صورتِّ خود زود بشکن مگو هرگز تو دیگر ما و یا من

49 طلسم چرخ اینجا صورت آمد نمیدانی از آن معذورت آمد

50 همه مردان در اینجا گنج دیدند ولی کلّی بلا و رنج دیدند

51 طلسم و گنج پیوستست با هم ولی پیدا شد اینجاگه بآدم

52 از آن دم گنج حق آمد پدیدار که آدم بود اینجا دید دیدار

53 از آدم گنج کل پیدا نمود است از او این فتنه و غوغا نموداست

54 از آدم گنج اینجاگه شده فاش ولی اینجا نمییابند نقّاش

55 طلسم آدم شکست و گنج دریافت ولی او خویشتن زیر و زبر یافت

56 طلسم آدم شکست و گنج بنمود وگرنه گنج دراوّل نهان بود

57 طلسم آدم شکست و راز دریافت به پنهان و به پیدا راز دریافت

58 طلسم آدم شکست و راز پیداست کنون آن گنج بر اصل هویداست

59 طلسم آدم شکست و بود آدم حقیقت گشت گنج او در این دم

60 عیان شد آدم از گنج نمودار ز گنج ذات او آمد پدیدار

61 ز گنج ذات بُد آدم حقیقت سپرده راه کل اندر طریقت

62 ز گنج ذات بود آدم نهانی وزو پیدا شد اینجا هرمعانی

63 ز گنج ذات بود آدم هویدا از او افتاده اینجا شور و غوغا

64 ز گنج ذات بود و راز او دید درون جنّت اینجاناز او دید

65 ز گنج ذات او سرّ نهان داشت درون خودزمین و اسمان داشت

66 ز گنج ذات بود اندر صُوَر او ولی از مار و شیطان بیخبر او

67 ز گنج ذات گر بوئی بری باز در این میدان کل گوئی مر این راز

68 ز گنج ذات اسراری ز آدم نَفَخْتَ فیه تو داری دمادم

69 ز گنج ذات داری زندگانی نشاید گر چنین حیران بمانی

70 ز گنج ذات اعیانی در آفاق بمعنی اوفتادی در جهان طاق

71 ز گنج ذات اینجا بهره برگیر گهرها را از اینجا ناخبر گیر

72 بوقتی گنج یابی کز نمودار تو بشناسی یقین شیطان ابا مار

73 بوقتی گنج یابی رایگانی که هم شیطان و تو هم مار دانی

74 بوقتی گنج یابی در صفا تو که باشی در عیان مصطفی تو

75 همه گنج او زدید مصطفایست درون گنج اویت رهنمایست

76 سوی آن گنج او راهت نماید بنور شرع ناگاهت نماید

77 سوی آن گنج رو از وی بدانحال که آسانت نماید گنج فی الحال

78 از او گنج حقیقت شد پدیدار کسی کز شرع او باشد خبردار

79 نماید گنج اندر نور شرعش نماید سرّ گنج از اصل و فرعش

80 نماید گنج او اندر دل و جان که او آمد یقین اعیان دوجْهان

81 حقیقت گنج او بشناس مطلق کزو دریافت منصور این اناالحق

82 حقیقت گنج ازو شد آشکاره ولی کردندش اینجا پاره پاره

83 حقیقت گنج بنمود و فنا شد ز راز خویشتن کلّی خدا شد

84 حقیقت گنج بنمود از نمودار ز عشق خویشتن بر رفت بردار

85 حقیقت گنج بنمود او بعالم که او را بود کل اعیان آدم

86 اناالحق حق عیان گفت و نمودش درون جان او کلّی نمودش

87 یقین اسرار اینجا مصطفی گفت همه سرّ عیان با مرتضی گفت

88 یقین اسرار او گفت از معانی بحیدر گفت سرّ مَنْ رَآنی

89 بحیدر گفت گوید صاحبِ راز علی نور خدا بُد بیشکی باز

90 بچاه صورت اینجاگه بیان گفت درون چاه او راز نهان گفت

91 از آنجا چون برآمد نی کمر بست در اسرار معانی راز پیوست

92 همه نالش از آن دارد درون او که حیدر بودش اینجا رهنمون او

93 خروش و نالهٔ در تست بسیار که میگوید عیان در عین گفتار

94 که میگوید چه میگوید نهان نی که او در چاه تن خورده است از آن می

95 ازآن میخورد نِیْ اندر خروش است گهی نالان شده گاهی خموش است

96 از آن میخورد نِیْ دریافت بوئی همی گوید عیان در گفتگوئی

97 از آن میخورد نِیْ اندر بَنْ چاه شدش ز اسرار حق اینجای آگاه

98 از آن میخورد نِیْ نالان و زارست که اسرار خدائی بیشمار است

99 از آن میخورد نِیْ اسرار گوید همه سرّ نهان یار گوید

100 از آن میخورد نِیْ تا مست آمد درونش نیست شد تاهست آمد

101 از آن میخورد نِیْ کاندر نمودست درونش نیستی اندر نمود است

102 از آن میخورد نِیْ تا زخم خوردست در اینعالم بسی فریاد کردست

103 از آن فریاد می دارد نهانی که بشنفتست اسرار نهانی

104 از آن فریاد میآید ز جانش که بشنود از علی راز نهانش

105 از آن فریاد می دارد که خویشش ز سوراخش نموده زخم ریشش

106 از آن فریاد می دارد که یارش ز دَست اینجای ضرب بیشمارش

107 از آن فریاد می دارد که از خویش نمود خویشتن برداشت از پیش

108 از آن فریاد می دارد نهانی که بشنودست سرّ کل معانی

109 از آن فریاد می دارد نمودار که اندر وی بُدی بیشک دم یار

110 دم یارست کآن فریاد دارد کس کاین سرّ جانان یاد دارد

111 دم یارست یاری و خروشش از آن اینجا نشاید شد خموشش

112 دم یارست اینجا شور و مستی از این سرّ با خبر شو گر توهستی

113 دم یارست چون مردان دمادم زند فریادها در عین عالم

114 بیان راز میگوید از آن دم که اینجا چون فشاند اسرار آدم

115 همه دردست زیرا درد دارد جراحت در درون مرد دارد

116 همه دردست او را عین درمان بود پیوسته از اسرار جانان

117 همه دردش نهان اندر نهانست همه گفتن زبان بیزبانست

118 همه درد وی از اسرار یارست که زخم او عجائب بیشمارست

119 درون جان اودردست دائم نَفَخْتُ فیه او دیدست قائم

120 دم رحمانست نالان نی دم نی که هر دم میزند نفخات در وی

121 نفخت فیه مِنْ روحَست گفتش کسی این راز او داند شنفتنش

122 که آدم باید اینجا اندر این دم بداند تا چه بد مردرد آدم

123 نی از درد وی اینجا یافت دردی که آدم همچو نی فریاد کردی

124 ز درد آدم اینجا نفخهٔ یافت ازآن در رازها در عشق بشتافت

125 ز درد آدم اینجا اوست نالان از آن در چرخ بین صاحب وصالان

126 کسی کو درد دارد در دم نی نهانی بشنود اسرار از وی

127 همی گوید بزاری زار زاری که گر مرد رهی پائی بداری

128 چوآدم باش تو کار اوفتاده خر اندر گل شده بار اوفتاده

129 چو آدم باش با درد و ملامت که صاحب درد را اندر قیامت

130 همی دیدار باشد اندر آن درد میان انبیاء باشد بکل فرد

131 اگردردی درون جان تو داری چو مردان اندر اینجا پایداری

132 چو نی باش اندر اینجا مرهم جان بزن دمها تو در اسرار اعیان

133 چو نی باش اندر این عالم خروشان که ذرّاتند اینجا حلقه گوشان

134 چو نی باش و کمر بر بند محکم که تا یابی نهان اسرار آدم

135 چو نی باش و حقیقت دُر فشان تو بگو با جملگی راز نهان تو

136 چو نی باش و درون جان همی نال که بگشاید در او جان تو فی الحال

137 چو نی اندر سر خود معرفت باش میان جزو و کل تو نی صفت باش

138 چو نی در سرّ خود می نال و می سوز که ناگاهی ترا اینجا یکی روز

139 از آن دم این دم تو برگشاید عیان دلدار خود رویت نماید

140 چو نی در شورش و در شوق آید دل عشّاق اندر ذوق آید

141 یکی باید کز آن دم دم ببیند نمود عالم و آدم ببیند

142 از آن دم دمدمه اندر وی افتد همه ازنالش و راز نی افتد

143 از آن دم نی دمادم راز گفتست همه با واصلان او باز گفتست

عکس نوشته
کامنت
comment