1 آن به که ز روزگار نیکی ماند کز بد همه زشت و مرده ریگی ماند
2 با اهل صفا پیاله از دست منه تا در خم روزگار سیکی ماند
1 چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را خیال خال تو در حالت آورد ما را
2 کرامت می لعلت به معجزات خیال نکرده چاشنیی هوش می برد ما را
1 ما را ز عشق کی بود ای دل به جانت نجات روزی که نامِ عشق بر افتد ز کاینات
2 بگرفت چار سویِ وجودم بلایِ عشق وز هیچ سو گریز ندارم ز شش جهات