سخن عارف ستوده سیر از جامی هفت اورنگ 21

سخن عارف ستوده سیر

1 سخن عارف ستوده سیر چون به اینجا رسید پیش پسر

2 گفت کای فهم را مهیا تو عشق من بود ازین قبل با تو

3 رخت آیینه مصفا بود زان جمال ازل هویدا بود

4 چشم من بود بر جمال ازل چون در آیینه ات فتاد خلل

5 چشم ازان آینه فرو بستم پس زانوی خویش بنشستم

6 شاهد از آینه چو تابد رو به بود آینه سر زانو

7 آن که باشد ز زانو آینه اش حسن معنی شود معاینه اش

عکس نوشته
کامنت
comment