- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ایا ستاره سپاهی که آب شمشیرت غبار فتنه و ظلم از هوای ملک بنشاند
2 فلک به نام تو تا خطبه داد در عالم زمانه جز تو کسی را به پادشاهید نخواند
3 غبار دامن قدر تو بود چرخ کبود گهی که همت تو دامن از جهان افشاند
4 به جاه خواست که ماند به تو مخالف تو بسی بداد درین اشتیاق جان و نماند
5 شها کمیت من آمد رکاب سان در پا عنان عزم به کلی ز دست من بستاند
6 به زور میکشمش چون کمان از آنکه برو جز استخوان و پی و پوست هیچ چیز نماند
7 به مرکبیم مدد ده ازان که نیست مرا بدست لاغری جز قلم که بتوان راند
8 وگرنه درستی خواهد از کسالت و ضعف میان گرد بماند ستور و مرد نماند