هر زمان از دور رخ بنمایی و پنهان از جامی غزل 1015

هر زمان از دور رخ بنمایی و پنهان شوی

1 هر زمان از دور رخ بنمایی و پنهان شوی برق خرمن سوز عقل و هوش و صبر و جان شوی

2 بس که کشتی خلق اگر پیوند عمر خود کنی عمرشان در ملک خوبی شاه جاویدان شوی

3 دل جدا دیده جدا مهمانسرای آراسته ست تا کجا محمل فرود آری که را مهمان شوی

4 تو نه آنی کز تو یابد کنج تاریکم فروغ روز اگر خورشید رخشان شب مه تابان شوی

5 غنچه نازی تو من ابر چمن نبود شگفت گر ببینی گریه زار من و خندان شوی

6 گفتیم حیران چرایی گر تو هم در آینه صورت خود بینی از من بیشتر حیران شوی

7 رسم دلجویی نکو دانی نمی دانم چرا چون رسد نوبت به جامی این چنین نادان شوی

عکس نوشته
کامنت
comment