1 هر برق درخشان که بر آید ز بدخشان صد شعله ازان در دل افگار من افتد
2 بر گوهر اشکم چو فتد پرتو آن برق لعلی شود از چشم گهربار من افتد
1 از حسن آن بصری نافذ بصر نکته ای آرند عجب مختصر
2 کز دل غفلت زده گر دم فشاند آن نفس پاک که حجاج راند
1 ای ز کرم چاره گر کارها مرهم راحت نه آزارها
2 روشنی دیده بینندگان پردگی پرده نشینندگان
1 ای ز وجود تو نمود همه جود تو سرمایه بود همه
2 مبدع نوی و کهن ما تویی هست کن و نیست کن ما تویی