1 وه که عشقی در صباح زندگی از خدنگ دشمن شبرو بمرد
2 پرتوی بود ازفروغ آرزو آن فروغ افسرد وآن پرتو بمرد
3 شاعری نوبود وشعرش نیزنو شاعر نو رفت و شعر نو بمرد
1 دادهام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد
2 چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جانپرور دهد
1 عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد عاقل واقعی آنست که مالی دارد
2 ایپسر فضل وادب اینهمه تحصیلمکن فضل اندازه و تحصیل روالی دارد
1 گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟!
2 از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز دیشب، که نان نسیه به ما نانوا نداد