وه که از پای درافکند غم آن پسرم از جامی غزل 315

جامی

جامی

جامی

وه که از پای درافکند غم آن پسرم

1 وه که از پای درافکند غم آن پسرم چه بلا بود که پیرانه سرآمد به سرم

2 عشق و پیری نسزد کن مدد ای بخت سیاه تا به دود جگر از موی سفیدی ببرم

3 غم آن تازه جوان از غم پیریم رهاند با غم او چو جوانم غم پیری چه خورم

4 گرچه از سیر مه و سال مرا عمر گذشت آمد از دولت او نوبت عمر دگرم

5 پشتم از محنت ایام خمیده ست ولی در ره عشق و وفا از همه کس راستترم

6 پر برآمد دلم از خون جگر غنچه صفت جای آن دارد اگر بر تن خود جامه درم

7 گفتمش زود ز جامی مگذر گفت که من عمر اویم چه عجب زانکه روان می گذرم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر