وه که از ما جز گنه بر می از آشفتهٔ شیرازی غزل 549

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

وه که از ما جز گنه بر می نیاید هیچکار

1 وه که از ما جز گنه بر می نیاید هیچکار نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار

2 گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار

3 قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار

4 میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار

5 نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار

6 لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار

7 توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار

8 تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم آفتابی از شبستان امید من برار

9 نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار

10 جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست درگذر آشفته و او را بحیدر واگذار

عکس نوشته
کامنت
comment