وه که باز از کف من دامن مقصود برفت از جامی غزل 178

وه که باز از کف من دامن مقصود برفت

1 وه که باز از کف من دامن مقصود برفت یار دیر آمده از پیش نظر زود برفت

2 تن که آزرده تیغ ستمش بود بماند جان که آویزه بند کمرش بود برفت

3 وعده می کرد که دیگر نروم راه فراق تا چه کردم که نه بر موجب موعود برفت

4 دل که از خون رخم اندود برو گو که خوشم که به بازار غم آن قلب زراندود برفت

5 بود خوشنودیش آن کز غم او جان بدهم لله الحمد کزین غمزده خوشنود برفت

6 خبر فرقت او داد و شد آواره رقیب زد به ویرانه ما آتش و چون دود برفت

7 جگری شد رخ جامی که ز غم کاهی بود بس کش از دیده سرشک جگرآلود برفت

عکس نوشته
کامنت
comment