-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
و هُوَ شیخ الحکیم العارف الکامل ابوالمجد مجدود بن آدم الغزنوی. از اعاظم محققین و افاخم مدققین است. عم زادهٔ رضی الدین لالای غزنوی است و مرید شیخ ابویوسف یعقوب همدانی. ظهورش در زمان سلاطین غزنویّه و مدتها مداح سلطان ابراهیم غزنوی بوده. سبب انتباهش در کتب، مسطور و در افواه مذکور. وی را بین الحکما و العرفا پایهٔ اعلی و کمالش از کلامش پیداست. بهرام شاه غزنوی خواست که همشیرهٔ خود را به وی دهد،ابا فرمود و قبول ننمود. مولوی معنوی در شأن او گفته: ,
2 ترک جوشی کردهام من نیم خام از حکیمِ غزنوی بشنو تمام
3 عطار، روح بود و سنائی دو چشم او ما از پی سنائی و عطار آمدیم
همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه میباشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است: ,
5 مکندرجسموجان منزل که این دونست و آن والا قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
6 به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان بههرچازدوستوامانیچهزشتآننقشوچه زیبا
7 گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا
8 سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
9 شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا
10 عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا
11 عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا
12 بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی کهادریسازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
13 چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا
14 مگو مغرورغافل را برای امن اونکته مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما
15 تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا
16 نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا
17 چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب چودزدی با چراغ آیدگزیدهتر برد کالا
18 چوعلمتهستخدمتکنچوبیعلمانکهزشتآید گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی
19 چوتنجانرامزین کن به علم و دین که زشت آید درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا
20 ز طاعت جامهای برساز بهر آن جهان ورنه چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا
21 ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
22 ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
23 مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا
24 نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا
25 که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
26 مگردانعمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته مگردانحرصِمن چون مل که درپیری شوم برنا
27 به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا
28 به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا
29 طلب ای عاشقانِ خوش رفتار طرب ای شاهدان شیرین کار
30 تا کی از خانه، هان ره صحرا تا کی از کعبه هین درِ خمار
31 زین سپس دست ما و دامن دوست بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار
32 در جهان شاهدی و ما فارغ در قدح جرعهای و ما هشیار
33 رخت بردار زین سرای که هست بام سوراخ و ابر طوفان بار
34 چون ترا از تو پاک بستانند دولت آن دولت است و کار آن کار
35 با چنین چارپای بند بود سوی هفت آسمان شدن دشوار
36 آفرینش نثار فرق تو اند برمچین چون خسان ز راه نثار
37 راهِ توحید را به عقل مپوی دیدهٔ روح را به خار مخار
38 به خدای ار کسی تواند بود بی خدای از خدای برخوردار
39 چه روی با کلاه برمنبر چه روی با زکام در بازار
40 ترا مزاجی مگرد در سقلاب خشک مغزی مپوی در تاتار
41 خود کلاه و سرت حجاب تو اند تو میفزای بر کله دستار
42 کله آن گه نهی که در فتدت ریگ در موزه کیک در شلوار
43 ره رها کردهای از آنی گم عز ندانستهای از آنی خوار
44 پاک شو بر فلک چو ابراهیم گشته از عقل و جان و تن بیزار
45 نشود دل چو تیر تا نشوی بی زبان چون دهانهٔ سوفار
46 تا ز اول خمش نشد مریم در نیامد مسیح در گفتار
47 نه فقیری چو دین و دنیا گشت مر ترا پای مرد و دست افزار
48 نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد مر ترا فرع جوی و اصل گذار
49 عالمت غافل است و تو غافل خفته را خفته کی کند بیدار
50 غول باشد نه عالم آنکه ازو بشنوی گفت و نشنوی کردار
51 کلبهای کاندرو نخواهی ماند سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
52 دعویِ دل مکن که جز غم حق نبود در حریمِ دل دیار
53 دِه بود آن نه دل که اندر وی گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار
54 کی درآید فرشته تا نکنی سگ ز در دور وصورت از دیوار
55 پرده بردار تا فرود آرند هودجِ کبریا به صفّهٔ بار
56 گرچه از مال وگندمت نه به وجه هم خزینه پراست و هم انبار
57 پس تفاخر مکن که اندر حشر گندمت کژدم است و مالت مار
58 نه بدان لعنت است بر ابلیس که نداند همی یمین و یسار
59 بل بدان لعنت است کاندر دین علم داند به علم نکند کار
60 علم کز تو تور ا بنستاند جهل زان علم بِه بود بسیار
61 همچو نمرود قصد چرخ مکن با دو تا کرکس و دو تا مردار
62 کز دو بال سریش کرده نشد هیچ طیار جعفر طیار
63 هرکه از چوب مرکبی سازد مرکب آسوده دان و مانده سوار
64 کی توان گفت حال عشق به عقل کی توان سفت سنگ خاره به خار
65 نکند عشق نفس زنده قبول نکند باز موش مرده شکار
66 سایق و قاید صراط اللّه به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار
67 جز به دست و دل محمدؐنیست حل و عقد خزاین اسرار
68 گرد دنیا مگرد و حکمت جوی زانکه این اندکست و آن بسیار
69 افسری کان نه دین نهد بر سر خواهاش افسر شمار و خواه افسار
70 هرچه نز روی دین خری و خوری در شمارت کشند روز شمار
71 بره و مرغ را از آن ره کش که به انسان رسند در مقدار
72 جز بدین ظلم باشد ار بکشد بی نمازی مسبحی را زار
73 در بن چاه بین سرِ سرهنگ بر سر دار بین تن سردار
74 تا نه بس روزگار خواهی دید هم سپه مرده هم سپهسالار
75 در طریقت خود این دو باید ورد اول الحمد و آخر استغفار
76 گر سنائی ز یارِ بی همتا گلهای کرد زو شگفت مدار
77 آب را بین که چون همی نالد هر دم از همنشین ناهموار
78 ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
79 پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار
80 پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
81 ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار
82 باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
83 در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار
84 تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار
85 چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار
86 گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
87 عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
88 کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار
89 پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار
90 نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار
91 دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
92 صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
93 ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
94 باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار
95 گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد گرچهنزدیکاستبس دوراست گوش ازگوشوار
96 حرصوشهوتازتوبیداروتوخوش خفته مخسب چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار
97 مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار
98 خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار
99 کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
100 بس که شنیدی صفت روم و چین خیز و بیا ملک سنائی ببین
101 تا همه دل بینی بی حرص و بخل تا همه جان بینی بی کبر و کین
102 پای نه و چرخ به زیر قدم دست نه و ملک به زیر نگین
103 زر نه و کان ملکی زیردست خر نه و اسب فلکی زیر زین
104 رسته ز ترکیب زمان و مکان جسته ز ترتیب و شهور و سنین
105 بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز تا فلک از جذبهٔ حبل المتین
106 زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ تا به نهانخانهٔ عین الیقین
107 کرده قناعت همه گنج سپهر در صدف گوهر روحش دفین
108 روح امین داده به دستش از آنک داده به مریم ز ره آستین
109 حکمت و خرسندی دینش بسی است تا چه کند ملک مکان و مکین
110 گاه ولی گوید هست او چنان گاه عدو گوید هست او چنین
111 او ز همه فارغ و آزاد و خوش چون گل وچون سوسن وچون یاسمین
112 خشم بر اعداش نبوده است هیچ چشم بر ابروش ندیده است چین
113 برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
114 یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
115 هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
116 چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن
117 هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن
118 قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن
119 سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
120 ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش صوفیای را خرقه گردد یا حماری را رسن
121 هفتهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
122 ساعتی بسیار میباید کشیدن انتظار تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن
123 صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن
124 روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
125 این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن
126 با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن
127 سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
128 بمیر ای حکیم از چنین زندگانی کزین زندگانی چو مردی بمانی
129 ازین مرگ صورت نگر تا نترسی ازین زندگی ترس کاینک درآیی
130 تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی که از مرگ رویت شود زعفرانی
131 بدان عالم پاک مرگت رساند که مرگست دروازهٔ آن جهانی
132 اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد نه کس را خلاصی دهد جاودانی
133 اگر قلتبان نیست از قلتبانان وگر قلتبانست و از قلتبانی
134 ز سبع السماوات تا بر نپرّی ندانی تو تفسیر سبع المثانی
135 نه جان است این کت همی جان نماید منه نام جان بر بخار و دخانی
136 به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان به عیّاری این خانهٔ استخوانی
137 کزین مرگ صورت همی رسته گردد اسیر از عوان و امیر از عوانی
138 به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد همه گنجِ محمود زاولستانی
139 به بام جهان برشوی چون سنایی گرت هم سنایی کند نردبانی
140 دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
141 زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
142 مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی
143 اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی هماز گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
144 بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
145 اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی
146 چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی
147 بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو سقرها در جگریابی جنانها در جنان بینی
148 مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
149 شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
150 بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید ازیرا در چنین جانها فرو ناید مسلمانی
151 مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی
152 شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی
153 شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی
154 زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی
155 که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی
156 از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری
157 گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری
158 گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
159 خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند آن مادران و آن پدران قدیم ما
160 با همه خلقِ جهان گرچه از آن بیشتر گمره و کمتر به رهند
161 آن چنان زی که چو میری برهی نه چنان زی که چو میری برهند
162 کسی کش خرد رهنمونست هرگز به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد
163 که صحبت نفاقی است یا اتفاقی دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد
164 اگر خود نفاقیست جان را بکاهد وگر اتفاقی است هجران نیرزد
165 این جهان بر مثال مرداریست کرکسان گرد او هزار هزار
166 این مر آن را همی کشد مخلب آن مر این را همی زند منقار
167 آخرالامر بر پرند همه وز همه باز ماند این مردار
168 یک روز منوچهر بپرسید ز سالار کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان
169 او گفت جوابش که درین عالمِ فانی گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان
170 نکند دانا مستی، نخورد عاقل می ننهد مردم هشیار سوی مستی پی
171 چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی
172 گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
173 آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست
174 بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد
175 از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم
176 سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
177 هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیاند خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن
178 از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان
179 ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی کز جان قدمی سازی و در راه برآیی
180 از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
181 به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن منافقی چه کنی مار باش یا ماهی
182 آن کس که سرت برید غمخوار تواوست و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست
183 و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست
184 برهان محبت، نَفَس سرد من است عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است
185 میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است درمانِ دلِ سوختگان، درد من است
186 رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد
187 رندی باید ز هر دو عالم شده فرد تا می بخورد به جای آب و نان درد
188 در صورت هر هست چرایی مدهوش در حسرت هر نیست چرایی به خروش
189 این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش
190 این گونه به نیستی که من خرسندم چندین چه دهی ز بهر هستی پندم
191 روزی که به تیغ نیستی بکشندم گریندهٔ من کیست بر آن میخندم
192 چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من
193 برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
194 از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی
195 زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی
196 گر آمدنم به من بُدی نامدمی ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی
197 زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
198 ای درون پرور و برون آرای ای خردبخش بی خرد بخشای
199 کفر و دین هر دو در رهت پویان وحدهُ لاشریک لَه گویان
200 هرزه بیند روان بیننده آفرین جز بر آفریننده
201 نوربخش یقین و تلقین اوست هم جهانبان و هم جهانبین اوست
202 پاک از آنها که غافلان گفتند پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند
203 داند اعمی که مادری دارد لیک چونی به وهم درنارد
204 گر نگویی بدو نکو نبود ور بگویی تو باشی او نبود
205 گر بگویی مشبهی باشی ور نگویی ز دین تهی باشی
206 هست در وصف او به وقت دلیل نطق تشبیه و خامشی تعطیل
207 با تو چون رخ در آینه مصقول نز ره اتحاد و رای حلول
208 پیش آن کش به دل شکی نبود صورت و آینه یکی نبود
209 آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست غایت فکر تست اللّه نیست
210 خواهی امید گیر و خواهی بیم هیچ بر هرزه نافرید حکیم
211 همه را از طریق حکمت و داد آنچه بایست بیش از آن همه داد
212 سوی تو نام زشت و نام نکوست ورنه محض عطاست هرچه ازوست
213 بد به جز جلف و بی خرد نکند خود نکوکار هیچ بد نکند
214 خیر و شر نیست در جهان کهن لقب خیر و شر به تست و به من
215 تو به حکم خدای راضی شو ورنه بخروش و پیش قاضی شو
216 هرچه در خلق سوزی و سازی است اندران مر خدای را رازی است
217 مرگ آن را هلاک و این را برگ زهر آن را غذا و این را مرگ
218 پیشتر چون روی که جایت نیست بازپس چون جهی که پایت نیست
219 دست و پایی همی زن اندرجوی چون به دریا رسی ز جوی مگوی
220 خرد و جان و صورت مطلق همه از امر دان و امر از حق
221 جز به فضلش به راه او نرسی گرچه در طاعتش قوی نفسی
222 اندرین منزلی که یک هفته است بوده نابوده آمده رفته است
223 ذکر بر دوستان و کم سخنان چه شماری به سان بیوه زنان
224 آنکه گریانِ اوست، خندان اوست دل که بی یاد اوست، سندان اوست
225 آن چنانش پر است در کونین گر همی بینیاش به رأی العین
226 ذکر جز در ره مجاهده نیست ذکر در مجلس مشاهده نیست
227 رهبرت اول ارچه یاد بود رسد آنجا که یاد باد بود
228 جهد کن تا ز نیست هست شوی وز شراب خدای مست شوی
229 گر ترا دانش و درم نبود او ترا هست هیچ غم نبود
230 کدخدایی همه غم و هوس است کد رهاکن ترا خدای بس است
231 عاشقان سوی حضرتش سرمست عقل در آستین و جان بر دست
232 صدهزارت حجاب در راه است همتت قاصر است و کوتاه است
233 برنگیرد جهان عشق دویی چه حدیث است این حدیث تویی
234 کشف اگر بند گرددت بر تن کشف را کفش ساز و بر سر زن
235 نیست کن هرچه راه و رای بود تات دل خانهٔ خدای بود
236 تا ترابود با تو در ذات است کعبه با طاعتت خرابات است
237 این همه علم جسم مختصر است علم رفتن به راهِ حق دگر است
238 چیست این راه را نشان و دلیل این نشان از کلیم پرس و خلیل
239 چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل حق به دیدن بریدن از باطل
240 رفتن از منزل سخن کوشان برنشستن به صدر خاموشان
241 نه ز بیهوده بود و نادانی بایزید ار بگفت سبحانی
242 پس زبانی که رازِ مطلق گفت راست جنبید کو اناالحق گفت
243 رازِ حق چون ز روی داد به پشت رازِ غم ساز گشت و او را کشت
244 کی بود ما ز ما جدا مانده من و ما رفته و خدا مانده
245 از تن و جان و عقل دین بگذر در رهِ او دلی به دست آور
246 هرچه از نفس و علم و معرفت است دان که آن کفر عالم صفت است
247 چند گویی رسیدگی چه بود در رهِ دین گزیدگی چه بود
248 بند بر خود نهی گزیده شوی پای بر سر نهی رسیده شوی
249 آسمانهاست در ولایتِ جان کارفرمای آسمان و جهان
250 در ره روح پست و بالا هست کوههای بلند و دریا هست
251 هفده رکعت نماز از دل و جان ملک هجده هزار عالم دان
252 پس بدان کاین حساب باریک است زان که هفده به هجده نزدیک است
253 ای روان همه تنومندان آرزو بخش آرزومندان
254 چه کنم زحمت تویی ودویی چون یقین شد که من منم تو تویی
255 با قبول تو ای ز علت پاک چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک
256 کسی از بَد همی نداند به آنچه دانی که آن به است آن ده
257 نخری رنگ و بوی و دمدمه تو از همه وارهانم ای همه تو
258 بر درت خوب و زشت را چه کنم چون توهستی بهشت را چه کنم
259 نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم
260 تو مرا دل ده و دلیری بین روبهٔ خویش خوان و شیری بین
261 همه از کردگار اللّه است نیک بخت آن کسی که آگاه است
262 هر که را آن دم است آدم اوست هر که را نیست نقش عالم اوست
263 آمد اندر جهانِ جان هر کس جان جانها محمد(ص) آمد و بس
264 همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان
265 همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو
266 غرض کُنْزحکمت ازل او اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او
267 چون تو بیماری از هوا و هوس رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس
268 هرچه اوگفت امر مطلق دان آنچه او کرد کردهٔ حق دان
269 سویِ حق بی رکابِ مصطفوی نرود پایت ارچه بس بدوی
270 تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی همه گفتی چو مصطفی گفتی
271 نایبِ کردگار حیدر بود صاحب ذوالفقار حیدر بود
272 شیر یزدان چو برگشادی چنگ شیر گردون شدی چو پشت پلنگ
273 عشق را بحر بود و دل را کان شرع را دیده بود و دین را جان
274 دو رونده چو اختر گردون دو برادر چو موسی و هارون
275 تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
276 هرکه او با علی برون آید روز محشر بگو که چون آید
277 جانب هر که با علی نه نکوست هرکه گوباش من ندارم دوست
278 تو به توحید کی رسی چو مرید نازده گام در رهِ تجرید
279 چار تکبیر کن چو خیرالناس بر که بر چار طبع و پنج حواس
280 گفت روزی مرید با پیری که درین راه چیست تدبیری
281 کار این راه با مجاهده نیست در رهِ جهد خود مشاهده نیست
282 کار توفیق دارد اندر راه نرسد کس به جهد سوی اله
283 پیر گفتا مجاهدت کردی تا بدانستهای که نامردی
284 جهد بر تست و بر خدا توفیق زانکه توفیق و جهد هست رفیق
285 کار کن کار بگذر از گفتار کاندرین راه کار دارد کار
286 این گروهی که نورسیدستند عشوهٔ جاه و زر خریدستند
287 سر باغ و دل زمین دارند کی دل عقل و شرع و دین دارند
288 همه در راه آن جهانی کور بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور
289 همه در علم سامری وارند از برون موسی از درون نارند
290 نیست اینجا چو مر خرد را برگ مرگ به با چنین حریفان مرگ
291 علم با کار سودمند بود علم بی کار پای بند بود
292 هر چه در زیر چرخ نیک و بدند خوشه چینان خرمن خردند
293 همه را عقل با تو بنماید آنچه بود آنچه هست آنچ آید
294 عقل سلطان قادر خوشخوست آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست
295 سایه با ذات آشنا باشد سایه از ذات کی جدا باشد
296 عقل را از عقیله بازشناس نبود همچو فربهی آماس
297 عقل در کوی عشق نابیناست عاقلی کارِ بوعلی سیناست
298 عقل کان رهنمای حیلهٔ تست آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست
299 بگذر از عقل و خدعه و تلبیس که عزازیل ازین شده است ابلیس
300 خردی را که این دلیل بدی است لعنتش کن که بی خرد خردی است
301 پدر و مادر جهان لطیف نفس گویا شناس و عقل شریف
302 گرشان بعدِ امر بپرستند این دو گوهر سزای آن هستند
303 عقل و چشم و پیمبری نوراست این از آن آن ازین نه بس دور است
304 نورِ بی چشم شاخ بی بر دان چشم بی نور گوش بی سر دان
305 خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست این هوس خانه است جای تو نیست
306 عاشقی جز به اضطرار خطاست آهِ عاشق به اختیار خطاست
307 هرکه را روی نیک و کم خرد است روی نیکو دلیلِ خویِ بد است
308 هر که را با جمال و بدنیتی است وان که حسنش جمالِ عاریتی است
309 آن چنان کرده شهوتت محجوب که ندانی همی تو خوک از خوب
310 شاهد پیچ پیچ را چه کنی ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
311 شاهدان زمانه خُرد و بزرگ دیده را گوسفند و دل را گرگ
312 از پی دزدی روان ها را چشمشان رخنه کرده جانها را
313 آن نگاری که سوی او نگری او دلت برد و زو تو درد بری
314 روی اگر هیچ بی نقاب کند دهر پر ماه و آفتاب کند
315 ور کند هیچ بندِ گیسو باز پس شب قدر برگشاید راز
316 زلف و رویش گر آشکارستی شب و روز این که دو است چارستی
317 صورت قهر و لطف خال و لبش عالم قبض و بسط روز و شبش
318 بوسهٔ عاشق روان پرداز دهنش را به خنده یابد باز
319 خون عاشق چو زلف او ریزد از زمین بویِ مشک برخیزد
320 چشم گوشی شود چو سازد جنگ گوش چشمی شود چو آرد رنگ
321 دیده زان چشمها که بردارد جز کسی کافت بصر دارد
322 بتوان دیدن از لطیفی کوست استخوان درتنش چو خون در پوست
323 دید وقتی یکی پراکنده زندهای زیر جامهٔ ژنده
324 گفت کاین جامه سخت خلقان است گفت هست از من این چنین زانست
325 چون نجویم حرام و ندهم دین جامه لابد نباشدم به ازین
326 جامه از بهر عورت عامه است خاصگان را برهنگی جامه است
327 مرد را در لباس خلقان جو گنج در خانههای ویران جو
328 زینت اللّه نه اسب و زین باشد زینت اللّه جمال دین باشد
329 نیست مهر زمانه بی کینه سیر دارد میان لوزینه
330 سرنگون خیزد از سرای معاد هر که روی از خرد نهد به جماد
331 مرد کز خاک و آب دارد عار به هوا برنشیند آتش وار
332 گفت روزی به جعفر صادق حیله جویی ربادهی سارق
333 که حرام ربا چه مقصود است گفت زیرا که مانع جود است
334 زان ربا ده بتر ز میخوار است کاین مروت بر آن سخا آر است
335 حرص دنیا ترا چنان کرده است کز خدا هم دلت بیازرده است
336 سیم دارد ترا چنان مشغول که نترسی تو از خدا و رسول
337 داده ماند نهاده آنِ تو نیست برود مال به ز جان تو نیست
338 هرچه ماند ز تو به نیک و به بد بخشش مرگ دان نه بخشش خود
339 هر که را هست انده بیشی همرهِ اوست کفر و درویشی
340 صوفیان در دمی دو عید کنند عنکبوتان مگس قدید کنند
341 ما که از دست روح قوت خوریم کی نمک سود عنکبوت خوریم
342 کی غنی با فقیر در سازد کان به دنیا و این به دین نازد
343 کار دنیا به جمله بازی دان ترک او عز و سرفرازی دان
344 مال در کف چوپیل در مستی است مال در دل چو آب در پستی است
345 دون و دنیا بوند هر دو رفیق قحبهای آن و قلتبانی این
346 دیده ور پل به زیر گام کند کور بر پشتِ پل مقام کند
347 هر که را علم نیست گمراه است دست او زان سرای کوتاه است
348 علم سویِ درِ اله برد نه سویِ نفس و مال و جاه برد
349 چند ازین در نقاب محتالی چشمها درد و لاف کحالی
350 عقلت از جان و مالت از تن تست آن دو معشوقه این دو دشمن تست
351 پاک شو تا که ز اهل دین گردی آن چنان باش تا چنین گردی
352 بهر دین با سفیه رای مزن رگ قیفال بهر پای مزن
353 عالم علم عالمی است شگرف نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف
354 مرد را ره ز حال برخیزد حال باید که قال برخیزد
355 زاد این راه عجز و خاموشی است قوت و قوت او ز کم کوشی است
356 رهروان را چو درد راهبر است آنکه را درد نیست کم ز خراست
357 هر که را درد راهبر نبود مرد را زان جهان خبر نبود
358 در رهِ او سخن فروشی نیست در رهش بهتر از خموشی نیست
359 در مناجاتِ بی زبانان آی هرچه خواهی بگوی ولب بگشای
360 مرد معنی سخن ندارد دوست زآنکه بوده است مغزها را پوست
361 بگذر از قال و گفتههای محال ذرّهای صدق بهتر از صد فال
362 دانش آن خوبتر که بهربسیج زو بدانی که می ندانی هیچ
363 نیست از بهر آسمان ازل نردبان پایه بِه ز علم و عمل
364 پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود
365 دستِ پیر از ولایتِ دین است این که گویند پیر پیر این است
366 در جهانی که عقل و ایمان است مردنِ جسم زادنِ جان است
367 دشمن حق تن است خاکش دار قبلهٔ حق دل است پاکش دار
368 همه اندرز من به تو این است که تو طفلی و خانه رنگین است
369 مرگ را جوی کاندرین منزل مرگ حق است زندگی باطل
370 من ندیدم سلامتی زخسان گر تو دیدی سلام من برسان
371 راه مدین نرفته پیش شعیب چند گردی به گردِ پردهٔ غیب
372 آدمی را مدار خوار که عیب جوهری شد میان رستهٔ غیب
373 داعی خیر و شر درون تو اند هر دو در نیک و بد زبون تو اند
374 در رهِ خلق خوب و سیرت زشت هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
375 در درون توهست از پی دین صد هزار آسمان فزون ز زمین
376 آدمی بهر بی غمی را نیست پای در گل جز آدمی را نیست
377 عرش و فرش زمان برای وی است وین تبه خاکدان نه جای وی است
378 بی روان شریف و جانی پاک چه بود جسم جز که مشتی خاک
379 جان دانا ز دین غذا سازد چون نیابد غذا به مگذارد
380 هرچه آن باعث عبث باشد نز قدم دان که از حدث باشد
381 تنت از چرخ و طبع دارد ساز این و آن ساز خویش خواهد باز
382 جانت حق داد و جاودان ماند زانکه حق داده هیچ نستاند
383 بندهٔ بطن و لذت شهوات بتر از بندهٔ عزی ومنات
384 خشم و شهوت خصال حیوانست علم و حکمت کمال انسانست
385 تا تو از آز و آرزو مستی به خدا ار تو آدمی هستی
386 رو قناعت گزین که طالع دون در دو گیتی است با عذاب الهون
387 نفخهٔ صور سور مردان است هر که زان سور خورد مرد آن است
388 روز دین دست دست رس نبود نسبتِ کس شفیع کس نبود
389 آدمی گرچه بر زمانه مه است ز آدمِ خام دیوِ پخته به است
390 آدمی سر به سر همه آهوست ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست
391 دل کند سخت جامهٔ نرمت خورشِ خوش ز سر برد شرمت
392 مرد نبود که گرد خود پوید مرد راهِ نجاتِ خود جوید
393 مرد را گر ز رزم بی مایه است دامن خیمه بهترین دایه است
394 اولین سدّه در رهِ آدم بود نایِ گلو و طبلِ شکم
395 چون خوری بیش پیل باشی تو کم خوری جبرئیل باشی تو
396 هر که بسیار خوار باشد او دان که بسیار خوار باشد او
397 باش کم خوار تا بمانی دیر که اجل گرسنه است قوتش شیر
398 چیست حاصل سویِ شراب شدن اولش شر و آخر آب شدن
399 چون کند عربده پی شکن است ور سخاوت کند دروغ زن است
400 هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست با که گویم که چشم بینا نیست
401 مرد را چون هنر نباشد کم چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
402 تازی ار شرع را پناهستی بولهب آفتاب و ماهستی
403 بهر معنی است صورتِ تازی نه بدان تا تو خواجگی سازی
404 روح با عقل و علم داند زیست روح را پارسی و تازی نیست
405 این چنین جلف و بی ادب زانی که تو تازی همی ادب دانی
406 زیرکان را درین سرایِ کهن هیچ غم خوارهای مدان چو سخن
407 بی غرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود
408 از درِ تن که صاحب کله است تا درِ دل هزار ساله ره است
409 از درِ جسم تا به کعبهٔ دل عاشقان را هزار و یک منزل
410 خاص داند هزارو یک نامش عام داند هزارو یک دامش
411 پر و بال خرد ز دل باشد تن بی دل جوالِ گل باشد
412 باطنِ تو حقیقتِ دل تست هرچه جز باطنِ تو باطل تست
413 آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ اندرو جز خدا نگنجد هیچ
414 اصل هزل و مجاز دل نبود دوزخ خشم و آز دل نبود
415 پارهای گوشت نام دل کردی دل تحقیق را بحل کردی
416 دل یکی منظری است ربانی حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
417 اینت غبنی که یک رمه جاهل خوانده شکل صنوبری را دل
418 این که دل نام کردهای به مجاز رو به پیش سگان کوی انداز
419 دل که با جاه و مال دارد کار آن سگی دان و آن دگر مردار
420 عامه دل در هوای جان بستند زانکه از دستِ جهل سرمستند
421 خاصه در عالم معاینهاند همچو سیماب روی آینهاند
422 همه دست نهال کن دارند همه مرغ قفس شکن دارند
423 عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ
424 سگ درد پوستین درویشان ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
425 آدمی را ز جاه بهتر چاه سرکل را پناه دان ز کلاه
426 درِ دل کوب تا رسی به خدای چند گردی به گرد بام و سرای
427 هیچ باشی چو جفت فردی تو همه باشی چو هیچ گردی تو
428 مرد آنست کو ز خود بجهد پای بر آبروی خود بنهد
429 آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب
430 گر بد و نیک و مهر و کین باشد هر چه جز دین حجاب دین باشد
431 نشوی بر نهاد خود سالار به نماز و به روزهٔ بسیار
432 زان که هرچند گرد بر گردی زین دو هر لحظه خواجه تر گردی
433 بی خودی ملک لایزالی دان ملکتی نسیه نی که حالی دان
434 صوفیانی که اهل اسرارند در دلِ نار و بر سرِ دارند
435 همه بی خانمان و بی زن و جفت نه مقام نشست و معدن خفت
436 رو چو زر بایدت سفیهی کن ور سریت آرزو فقیهی کن
437 تو به صفوِ صفات صوفی باش خواه بصری و خواه کوفی باش
438 مفلسی مایه ساز تا برهی ورنه دارد ترا زمانه رهی
439 زر نداری ترا چه گوید میر خر نداری چه ترسی از خر گیر
440 عشق با سربریده گوید راز زانکه داند که سر بود غماز
441 عشق هیچ آفریده را نبود عاشقی جز رسیده را نبود
442 عشق بی چار میخ تن باشد مرغ دانا قفس شکن باشد
443 طلب دُرّ وآنگهی کشتی دُرّ نیابی نیت بدین زشتی
444 عاشقان سر نهند در شبِ تار تو برآنی که چون بری دستار
445 عشق و مقصود کافری باشد عاشق از کام خود بری باشد
446 خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست عالمِ پاک پاکبازی راست
447 عشق را رهنمای و ره نبود در طریقت سر و کله نبود
448 پیش آن کس که عشق رهبر اوست کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست
449 عقل مردیست خواجگی آموز عشق دردیست پادشاهی سوز
450 مرد را عشق تاج سر باشد عشق بهتر ز هر هنر باشد
451 عقل در کوی عشق نابیناست عاقلی کارِ بوعلی سیناست
452 صفت عشق پوست داند پوست عشق بی عین و شین و قاف نکوست
453 بنه ار هیچ عشق آن داری از میان آنچه در میان داری
454 عشق مردان بود به راه نیاز عشق تو هست سوی نان و پیاز
455 در بهشت ارنه اکل و شربستی کی ترا زین نماز قربستی
456 من بلی گفته بر درش قایم زان شدستم که اکلها دایم
457 در جهانی چه بایدت بودن که به نیکان توانش پیمودن
458 هر که را سر به از کلاه بود بر سر او کله گناه بود
459 عقل چون نقش بست نفس سترد عشق چون روی داد طبع بمرد
460 نفس نقشی و عقل نقاشی طبع گردی و عشق فراشی
461 ای بسا شیر کان ترا آهوست ای بسا درد کان ترا داروست
462 بندگان را که از قدر حذر است آن نه زیشان که آن هم از قدر است
463 که کند با قضای او آهی جز فرومایهای و گمراهی
464 زان همه کارهات بی نور است کز تو تا نور راه بس دور است
465 تلخ و شیرین همه چو زو باشد زشت نبود همه نکو باشد
466 هرکجابود ذکرِ او، تو چهای جمله تسلیم کن بدو تو چهای
467 جان و اسباب ازو عطا داری پس دریغ از وی این چرا داری
468 چند پرسی که بندگی چه بود بندگی جز فکندگی چه بود
469 هست در دین هزار و یک درگاه کمترش آنکه بی تو باشد راه
470 با قضا سود کی کند حذرت خون مگردان به بیهده جگرت
471 بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست تا بدانی تو دشمنی یا دوست
472 داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
473 روز نیمی به آفتاب اندر شب همه زان به رنج و تاب اندر
474 بوالفضولی سؤال کرد از وی چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی
475 با دم سرد و چشمِ گریان پیر گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر
476 بر فلک زان مسیح سر بفراشت که بدین خاک توده خانه نداشت
477 چه کند روح پاک خانه ز ریح فلک چارم است بام مسیح
478 چندت اندوهِ پیرهن باشد بُوکتِ این پیرهن کفن باشد
479 تو به درزی شده به پیرهنت گازر آن دم بکوفته کفنت
480 وه که چون آمدی برون ز نهفت بس که وا حسرتات باید گفت
481 مَثَلَتْهست در سرایِ غرور مَثَلَ یخ فروش نیشابور
482 در تموز آن یخک نهاده به پیش کس خریدار نه و او درویش
483 یخ گدازان شده ز گرمی و مرد با دلِ دردناک و با دَمِ سرد
484 این همی گفت و اشک میبارید که بسی ماندمان و کس نخرید
485 قسمت روزگار آسانی به سرِ روزگار اگر دانی
486 چیست عقل، اول جهان دیدن پس به حِسبت برین جهان ریدن
487 مجلس وعظ رفتنت هوس است مرگ همسایه واعظت نه بس است
488 روز آخر ز چرخ پاینده هم تو سایی و هم بس آینده
489 هیچ نادیده عالم معنی معرفت را چرا کنی دعوی
490 شیر گرمابه دیدی از نقاش باش تا شیر بیشه بینی فاش
491 مرغ و حور از بهشت ابدان است حکمت و دین بهشت یزدان است
492 نبود جز جمال ایزد قوت عاشقان را به جنت ملکوت
493 تو چه دانی بهشت یزدان چیست تو چه دانی که جنّت جان چیست
494 کی برد شهوتت به راه بهشت تات حور و قصور باید کشت
495 از صفات سگی تهی کن رگ ورنه در رستخیز، خیزی سگ
496 چیست دنیا سرایِ آفت و شر چون کلیدان ز اولی به دو در
497 هست چون مار گرزه دولت دهر نرم و رنگین و اندرون پر زهر
498 شمش رنگین و هیچ جان نه درو خوانش زرین و هیچ نان نه درو
499 این جهان زان جهان نمودار است لیک آن زنده اینت مردار است
500 مُل همی خور به بوی گل به بهار باش تا بردمد ز خاک تو خار
501 شب سرخواب و روز عزمِ شراب نکند جز که دین و ملک خراب
502 تو هنوز این جهان چه دیدستی زین جهان نام او شنیدستی
503 هرکه از کردگار ترسنده است خلق عالم ز وی هراسنده است
504 دوزخی در شکم که این آز است سگی اندر جگر که این راز است
505 نه ز توحید بل ز شرک و شک است که به نزد تو دین و کفر یک است
506 در خرابی نشسته کاین چین است رسمِ گبران گرفته کاین دین است
507 از برون پاک و از درون ناپاک کیست این هست صوفی چالاک
508 مردم از زیرکان دژم نشود مهر گر عقل بود کم نشود
509 بغض کز سنتی بود دین است مهر کز علتی بود کین است
510 دوست را گر زهم بدری پوست گر کند آه او نباشد دوست
511 ور بگویی به دوست برجه هین گویدت تا کجا بگو بنشین
512 مرد را رهزنِ یقین باشد هر قرینی که دونِ دین باشد
513 شاخ بی برگ و میوه، خار بود یار بی نفع و دفع مار بود
514 مر ترا آن رفیق و یار آید که به نیک و به بد به کار آید
515 یار هم کاسه هست بسیاری لیک هم کیسه کم بود یاری
516 دوست خواهی که تا بماند دوست آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست
517 بد کسی دان که دوست کم دارد زان بتر چون گرفت بگذارد
518 از تقی دین طلب ز رعنا لاف از صدف دُرّطلب ز آهو ناف
519 آستین گر زهیچ خواهی پر از صدف مشک جوی ز آهو در
520 آن که از حسّ چشم و بینی وگوش زان ببین زین ببوی و زان بنیوش
521 نامد از گوشها جهان بینی نچشد چشم و نشنود بینی
522 گرچه صد بار بازگردد یار گردِ او باز گرد چون طومار
523 آن طلب زو که داند و دارد تا تو از وی، وی از تو نازارد
524 خلق دشمن شود چو بگریزی بد قرین گردی ار درآمیزی
525 تا نباشی حریف بی خردان که نکو کار بد شود ز بدان
526 با بدان کم نشین که بد مانی خو پذیر است نفسِ انسانی
527 خوش خوی از بدخویان سترگ شود میش چون گرگ خورد گرگ شود
528 مهر پیوسته یک سواره بود ماه باشد که با ستاره بود
529 جفت خواهی خدای ندهد بار فرد باشی خدای باشد یار
530 هر که ما را نخواهد از همه دل گر همه جان بود ز وی بگسل
531 هر کجا داغ بایدت فرمود چون تو مرهم نهی ندارد سود
532 صحبت ابلهان چو دیگ تهی است از درون خالی و برون سیهی است
533 چون کتابی است صورت عالم کاندرویست بند و پند به هم
534 صورتش بر تن لئیمان بند صفتش بر دلِ حکیمان پند
535 دعوی دوستیت با معبود پس طلبکار لذت و مقصود
536 تو به گوهر ورای دو جهانی چه کنم قدر خود نمیدانی
537 آخشیجان گنبدِ دوار مردگانند زندگانی خوار
538 گوشهای گیر زین جهان مجاز توشهٔ آن جهان درو میساز
539 عالم طبع و وهم و حس و خیال همه بازیچهاند و ما اطفال
540 غازیان طفل خویش را پیوست تیغِ چوبین از آن دهند به دست
541 که چو آن طفل مرد کار شود تیغِ چوبینش ذوالفقار شود
542 این همه نقش دانی از پی چیست تا به هستی رسی بدانی زیست
543 آدمی بی خبر ستور بود گرچه دارد دودیده کور بود
544 به خدای ار بود ز بهر شرف ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف
545 هادیِ ره به جز هدایت نیست وان طریق اندران ولایت نیست
546 این جهان در حلی و حله نهان گنده پیریست زشت و گنده دهان
547 صد هزاران چو تو به آب برد تشنه باز آورد که غم نخورد
548 تو مکن کار جز به دستوری مرگ اگر ره زند تو معذوری
549 علم دانی ولیک علم حیل گنج داری ولیک سیم دغل
550 کی شود مایهٔ نشاط و سرور هم در انگور شیرهٔ انگور
551 بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است منزلت دور و هم خرت لنگ است
552 با رفیقان سفر مقر باشد بی رفیقان سفر، سقر باشد
553 بس نکو گفته اند هشیاران خانه را زاد و راه را یاران
554 دوست را کس به یک بدی نفروخت بهرکیکی گلیم نتوان سوخت
555 چند گویی ز چرخ و مکرو فنش به خدای ار کری کند سخنش
556 زیر این چرخِ گنبد دوار هست دی با بهار و گل با خار
557 آنچه ار کانی آنچه گردونی است زان جهان پوستهایِ بیرونی است
558 مرد تا درجهان دین نرسد از گمان در ره یقین نرسد
559 به خدای ار به زیر چرخ کبود چون منی بود و هست و خواهد بود
560 هزل من هزل نیست تعلیم است بیت من بیت نیست اقلیم است
561 من نه مرد زن و زر و جاهم به خدا گر کنم وگر خواهم
562 خلق را جمله صورتی انگار هیچ از هیچ خلق طمع مدار
563 زحمت خود ز اهل عصر بکاه هرچه خواهی ز خالق خود خواه
564 آن شنیدی که بود پنبه زنی مفلس و قلتبانش خواند زنی
565 گفت کای زن مرا به نادانی مفلس و قلتبان چرا خوانی
566 چه بود جرم من چو باشم من مفلس از چرخ و قلتبان از زن
567 سلوتی نیست خلق را از کس سلوتِ روح خلوت آمد و بس
568 خوش سخن باش تا امان یابی وقت گفتن خلاصِ جان یابی
569 هر کجا هست پادشاهیِ دل چه بود ملک و ملک مشتی گل
570 این کُره را که نام کردی خویش هر یکی کژدمند با صد نیش
571 این مثل را مگر نداری سست که اقارب عقاربند درست
572 از جفا زشتگوی یکدگرند وز حسد عیبجویِ یکدگرند
573 دوست جوی از برادران بگسل که برادر کند پر آذر دل
574 تا پدر زنده با تو دمساز است چون پدر مرد با تو انباز است
575 گر دو نیمه کنی برو سیمت ورنه در دم کند به دو نیمت
576 پور و فرزند بد بود به دو باب زنده مالت برند و مرده ثواب
577 جهل باشد عدوت پروردن از پیِ رنجِ دل جگر خوردن
578 ور بود خود نعوذباللّه دخت کار خام آمد و تمام نه پخت
579 بر کس ایمن مباش زان پس تو که نیابی امین برو کس تو
580 آنکه از بودِ اوت عار آید پیِ دخترت خواستگار آید
581 هر که را دختر است خانه نژاد بهتر از کور نبودش داماد
582 ور ترا خواهر آورد مادر شود از وی سیاه روی پدر
583 مرد بیگانه گردد از خانه خانهات پر شود ز بیگانه
584 گشته معروف هر گه و هر جای کیست این مر مراست خواهرگای
585 کرد باید زن ای ستوده سیر لیک از خانِمان خویش به در
586 اشتقاقش ز چیست دانی زن یعنی این قحبه را به تیر بزن
587 آنکه عم تو وآنکه خال تو اند همه در خون جاه ومال تواند
588 عم که بدگو و پر ستم باشد عم نباشد که درد و غم باشد
589 دلِ اهل خرد ستم نکشد عاقل اندوه خال و عم نکشد
590 چون زرت باشد از تو جوید رنگ چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ
591 خواجهٔ تو قناعت تو بس است صبر وهمت بضاعتِ تو بس است
592 باز اگر خویش باشدت صوفی او خود از هیچ روی لایِوْفِی
593 اندر افکنده در دو خانه خروش یک رمه دلق پوش زرق فروش
594 پارسا صورتانِ مفسدکار باز شکلان ولیک موش شکار
595 ور بود خود فقیه خویشاوند آنگه از مکر و حیله بینی بند
596 بد بد است ارچه نیکدان باشد سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
597 تا که را باز خشک ریش کند تا که بر ریش او سریش کند
598 تو مکن دعوی توانایی با چنین ظالمی که بر نایی
599 اصل دین چون عَلَم بلند کند برچنین اصل ریشخند کند
600 نبود روز حشر نوبت طین نوبت دین بود به یوم الدین
601 تخمهایی که شهوتی نبود برِ آن جز قیامتی نبود
602 چه کنی خویشی کسی که عیان ببرد آبت ار نیابد نان
603 دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست چه بوی آن آن که آن تو نیست
604 بیش ازین بس که بود چرخ کبود زین سپس نیز بس که خواهدبود
605 بر وفایِ زمانه کیسه مدوز بگذرانش به قوت روز به روز
606 چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس هر چه زین بگذرد هوا و هوس
607 چو دهی از پی گذرگه سِفل خرد پیر خود به کودک طفل
608 بندهٔ زن شدن به شهوت و مال پس برو حکم کردن اینت محال
609 جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است گلِ رعنا دو روی بدعهد است
610 زان که دارد به سوی حمدان رای حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای
611 آورد کدخدای را به گله نان بازار و خانهٔ به غَلَه
612 به رهی گر کنی به فردی خو از خوش و ناخوشی و زشت و نکو
613 ای رسول خدای بی همتا از پی امتّت ز بهر خدا
614 در مدینه ز خاک سربردار تا ببینی که کیست بر سرِ دار
615 دین فروشان گرفته منبر تو زار گشته شُبَیر و شبر تو
616 ای خداوند فرد بی همتا حرمت این رسول راه نما
617 که مرا زین گروه برهانی تا گذارم جهان به آسانی
618 تو سنا دادهای سنایی را تا بدیدم رهِ رهایی را