- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین میرزا محمدتقی بن میرزا محمد کاظم. آن جناب در علوم عقلیه وحید و در فنون نقلیه فرید. و آبا و اجداد مولانا همواره در آن ولایت به طبابت مشغول و در نهایت عزت و احترام میزیستهاند و خود نیز درحکمت الهی و حکمت طبیعی به غایت جامعیت داشته و جمعی در خدمتش تلمذ گزیده بودند و اکتساب فضایل مینمودند. غرض، چون از علم ظاهر، باطنی ندید طالب علوم باطنی گردید. دست تقدیر گریبان اختیار خاطرش را به چنگ مشتاق علی شاه انداخت و مولانا را به آن فضل و کمال مقید و اسیر آن امی ساخت. لاجرم عوام و خواص به طعن و ملامت مولانا پرداختند و او را هدف تیر آزار ساختند و زجر بی شمار و جفای بسیار از ابنای زمان دید و از آن راه پرخطر برنگردید. بالجمله حالات مولانا مفصل است. مختصری اینکه ارادت به مشتاق علی شاه داشت و اجازه از میرزا رونق کرمانی و بعد از شهادت مشتاق علی شاه در سنهٔ یک هزار و دویست و شش در شهر کرمان جناب مولانا، دیوانی به نام وی تمام کرده. چون حالات وی و حالات مولوی رومی مناسب اتفاق افتاده او را مولوی ثانی و برخی مولوی کرمانی خوانند چنانکه مولوی رومی فاضل بوده. شمس الدین تبریزی امی مینمود و شمس الدین را کشتند و مولوی، دیوانی به نام وی پرداخت. مولوی مذکور نیز دیوانی به اسم مشتاق موسوم به مشتاقیه ساخت. مجملاً وی از اعاظم فضلا و عرفای متأخرین بوده و در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در کرمانشاهان وفات نمود. آن جناب را مثنوی است موسوم به بحرالاسرار مشتمل بر حقایق و دقایق و رساله در شرح آن مسمی به مجمع البحار و دیوان مشتاقیه مشتمل بر قصاید و غزلیات و رسالهای موسم به کبریت احمر در طریقهٔ ذکر و فکر و او را در سلوک باطن به طریق رمز نوشته و هم رسالهای است موسوم به خلاصة العلوم. چون اشعارش فصیح و بلیغ و مضامین خوب دارد و کمتر شنیده شده است فقیر در این کتاب بعضی از بحرالاسرار و برخی از قصاید و غزلیات وی ثبت مینماید و از آن جمله است: ,
2 بای بسم اللّه الرحمن الرحیم هست مفتاح در گنج حکیم
3 گنج حکمت آن کتاب رحمت است بسمله چون باب گنج حکمت است
4 گنج حکمت شهر علم مصطفی است بسمله رمز علی با بهاست
5 بسمله آیینهٔ گنج احد بسمله گنجینهٔ گنج صمد
6 مطلع دیباچهٔ ام الکتاب مجمع مجموعهٔ فصل الخطاب
7 هرچه در قرآن خفیه واضحه مجتمع آمد همه در فاتحه
8 هرچه در سبع المثانی منطوی است بسمله برجمله طُرّاً محتوی است
9 هر چه اندر بسمله شد مندرج حرف با بر جمله آمدمندمج
10 هر چه اندر باست انوار هدا کُلُّهُ فِی نُقْطَةٍ هِی تَحْتَ بَا
11 شرح این معنی بگویم با تو فاش جمع کن دل را و پر کنده مباش
12 هرچه در عالم عیان و مظهر است جمله در انسان کامل مضمر است
13 هست عالم چون کتاب مستبین کُلُّه مَا فِیْهِ فِی الْإنْسانْمُبْین
14 لَیْسَ ذَالانسانُ جِرْماَ یَصْغُرُ اِنْطَوی فِیْهِ الْکِتابُ الأَکْبَر
15 سُوْرَةٌ الْحَمدِ صَراطُ الْمُستقیم نیست جز انسان کامل ای حکیم
16 هر کمال کاملی آمد یقین مجتمع در شخص خیرالمرسلین
17 صورت او آیت رحمت بود معنی او صورت وحدت بود
18 چیست دانی معنی ختم الرسل عقل اول روح اعظم امر کل
19 حلقهٔ اولی ازین خوش سلسله حرف اول از حروف بسمله
20 تحت سرّ باست سرّ مختفی صورت آن نقطه آمد ای صفی
21 چون نبی اعظم آمد حرف با سر او چبود ولایت تحتها
22 باست ظاهر نقطه باطن فی المرام باست ناطق نقطه صامت فی الکلام
23 نقطه چبود کُلُّ مَالَا یَنْقَسِم وحدت آمد گشت کثرت منقسم
24 صورت نقطه ولایت آمده معنی آن عین وحدت آمده
25 زان سبب فرمود شاه اولیاء رمز اِنِّی نَقْطَةٌ هِی تَحْتَ بَا
26 مرحبا آن تحت فوقانی مقام حبذا آن عبد ربانی مقام
27 در دنو حق علوی مختفی است در علوّ حق دنوی هم خفی است
28 در جمال او جلالی مستقر در جلال او جمالی مستتر
29 نیست در احمد یقین الا علی کُلُّ هُمْمِنْهُ وَ مِنْهُ یَنْجَلی
30 در میان جان حیدر احمد است عشق را با حسن، وصلی سرمد است
31 ذات این دو بی گمان یکتا بود دو شبح مرآت و یک معنا بود
32 میم احمد در احد غرق آمده متصل گشته بلا فرق آمده
33 هم علی از رب اعلی جلوه گر آن یکی چون بحر دان دیگر گهر
34 بحر چبود اصل لؤلؤی خوشاب چیست لؤلؤ آب پرورده ز آب
35 چونکه پیدا نیست عمق بحر ذات نیست کشتی را به تن از آن نجات
36 پس فرود آییم اندر ساحلات ساحلات پهن اسماء و صفات
37 اسم چبود از مسمی صورتی هست هر صورت ز معنی آیتی
38 اسم اللّه چیست وجه عین ذات مجمع مجموع اسماء و صفات
39 وجه چبود مجمع حسن بتان باغ دل بستان عشق عاشقان
40 گونه گونه میوهٔ شیرین درو دسته دسته سنبل و نسرین درو
41 عشوههای حسن آن رب البشر هست چون زین اسم جامع جلوه گر
42 لاجرم این اسم وجه اللّه بود داند این را هر که مرد ره بود
43 لطف و قهری هست آن دلدار را شهد و زهری آن شکر گفتار را
44 بر جمال او جلالش محتوی است بر جلال او جمالش محتوی است
45 اسم اللّه جامع اسماء بود لطف و قهر او درو پیدا بود
46 کُلُّ اسماءِ جَمَالِ لایَزَال جَمْعُ اَسْمَاءِ جلالِ ذُوْالْجَلَال
47 هست در این اسم جامع مندرج اوست بر کل مراتب مندمج
48 گه نِعَم بفرستد و گاهی نقم وَجْهُ رَبِّی ذُوْالْجَلالِ وَالْکَرَم
49 لیک رحمت بر غضب سابق بود نعمتش بر نعمتش فایق بود
50 مؤمن از فیض رحیمی منتفع کافر از فیض رحیمی منقطع
51 چیست آدم عالم مستجملی چیست عالم آدم مستفضلی
52 عالم اجمال آدم آمده آدم تفصیل عالم آمده
53 این حدیث از دل نه از سمع آمده که ولایت موطن جمع آمده
54 لاجرم فرمود شاه اولیاء سِرّ اِنّی نُقْطَةُ هِی تَحْتَ با
55 نقطه دان جمع حقیقی بی خلاف جمع های مابقی جمع مضاف
56 آنکه در معراج وحی از حق شنفت لی مع اللّه از زبان جمع گفت
57 خود نبی رهبر بود سوی ولی و آن ولی سوی خداوند علی
58 عارفی کو گوهر توحید سفت ذات را تسبیح و هم تحمید گفت
59 گه مسبّح آمده ذات از علوّ گه محمد آمده ذات از دُنَو
60 هست تسبیح خدا تنزیه ذات هست تحمید وی اظهار صفات
61 ذات را تسبیح کن ای معتدل تا که تشبیهی نگردی و خجل
62 ذات را تحمید میکن ای صفی تا نه تعطیلی شوی چون فلسفی
63 عارفی از جمع ارباب عقول مؤمنی از شیعهٔ آل رسول
64 گشت سائل از امام رهنما آفتاب آسمان اِنّما
65 بحر دانش منبع علم الیقین جعفر صادق امام راستین
66 گفت کَیْفَ تَنْعَتُ الرَّبَ الْعظیمَ اِهْدِنا فِیْهِ صِرَاطَ الْمُستقیم
67 شاه فرمودش که لاَ تَعْطِیْلَ فِیْهِ ثُمَّ لاَ تَشْبِیْهَ فِیْمَا تقتضیه
68 شیء گویش لیک کَالأشیاءِ لاَ بحر گویش لیک مِثْلَ المَاء لاَ
69 عالمش گو لا بِمْثلِ الْعالِمیْنِ قادرش گو لا بمثل القادِرین
70 نور گویش لیک کَالاشیاء ظلام شمس گویش لیک لاَ فِیْهِ غَمام
71 گر تو خواهی شرح این قول سدید اَلْقِ سَمْعَ الرُّوْحِ وَالْقَلْبَ الشَّهید
72 ذات حق را به اعتبار صرف ذات عَاریاً مِنْکُلِّ الأَسماءِ وَالصِّفات
73 هست بُعدی از جمیع ممکنات بَعْدَ قُدْسِ الذَّاتِ لِلْعَبْدِ الجِهِات
74 همچنین مِنْحَیْثُ الاَسْمَاءُ و الصفّات هست قربی ذات را با ممکنات
75 فَهْوُ عَالٍ مِنْکَ فِی عَیْن الدُّنُوَ وَهُوَ دَانٍ عَنْکَ فِی عَیْنِ العُلُوّ
76 نفی تعطیل است اثبات دنو سلب تشبیه است ایجاب علو
77 پس معطل قرب حق را منکر است پس مشبه بُعد حق را کافر است
78 هست تسبیح تو اثبات علو هست تحمید تو ایجاب دنو
79 سبحه بی تحمید تعطیل حق است حمد بی تسبیح تنزیه حق است
80 پس بگو سُبْحانَ رَبِّی حِامِداً لاَ تُعَطِّلْلاَ تُشَبِهْجَاهِدا
81 چون ولی آئینهٔ سبوحی است چون نَبِی رَبُّ المَلَک و الرُّوحی است
82 نام او آمد علیؑاز کبریا نام این آمد محمدؐاز خدا
83 شد محمدؐرا ز محمود اشتقاق وان علیؑرا هم به اعلا التصاق
84 آن علی گنجینهٔ سر علو وان نبی آئینهٔ نور دنو
85 اول و آخر علی و احمد است باطن و ظاهر علی و احمد است
86 اعتبارات عقول است این دویی ورنه اینجا نیست مایی و تویی
87 زانکه عالی در علوستش دنو زانکه دانی در دنوستش علو
88 زانکه باطن در بطونستش ظهور زانکه ظاهر از ظهورستش ستور
89 اول اندر اولویت لاحق است آخر اندر آخریت سابق است
90 جمع اضداد است ما رامستحیل قدرتش بر جمع ضدها مستطیل
91 ذات پاکش را به ضدها اتّصاف ذرّهای نه ز اعتدالش انحراف
92 معنی دریا بطون است و خفا صورت دریا ظهور است و جلا
93 معنی او را ز ما بعد و علو صورت او را به ما قرب و دنو
94 معنیاش جذب آورد صورت سلوک صورتش عبد آورد معنی ملوک
95 صورت اِنْکُنْتُمْتُحِبُّونَ اللّه است معنی از یُحْبِبکُمُ اللّه آگه است
96 حب ما نسبت به حق باشد سلوک حبّ حق نیست به ما جذب الملوک
97 عشق در معشوق و در عاشق نهان سبق در مسبوق و در سابق نهان
98 مقترن با کل و بالاتر ز کل مختفی در کل و رسواتر ز کل
99 هرچه گویم عشق از آن بالاترست احمد اعظم علی اکبر است
100 پیش از آن کاین عالم آید در وجود گنج مخفی بود و عشق آن شاه بود
101 داشت با خود آینه از ذات خویش خویش را میدید در مرآت خویش
102 حسن ذاتی داشت در وجه کمال عشق ذاتی داشت بی نقص و زوال
103 چون جمال خویش بر صحرا نهاد عکس حسن و عشق در عالم فتاد
104 وجه حسنش را نبی آیینهای گنج عشقش را ولی گنجینهای
105 عاشقان آیینههای عشق حق پیش شاه حسن عبد مسترق
106 خوبرویان آینهٔ خوبی او حسن ایشان عکس محبوبی او
107 آن جلالش احتجاب عین ذات آن جمالش انکشافات صفات
108 هر جمالش را جلال قاهری است هر جلالش را جلال باهری است
109 مر ظهورش را بطونست و خفا مر بطونش را ظهور است و جلا
110 وجه او بی پرده چون مشرق شود دیدهها را مفنی و محرق شود
111 شمس چون پرده بپوشد از غمام قرص او را میتوان دیدن تمام
112 بی حجاب ابر گر ظاهر شود فرط نورش دیده را قاهر بود
113 در جمال او جلالش مستتر در جلال او جمالش مستتر
114 رفق و اهمال حق استدراج اوست رنج و درد و ابتلا معراج اوست
115 قهرها در لطفها باشد دفین گوش کن اُمِلْی لَهُمْکَیْدی مَتین
116 لطفها در قهر پنهان یاثقات فِی القِصاصَاتِ لَکُمْفَیْضُ الحَیات
117 قسم مؤمن این جهان آمد جلال قسم کافر این جهان آمد جمال
118 آن جهان مؤمن در اعزاز و نعیم آن جهان کافر در اذلال و جحیم
119 عاشقان از کفر و ایمان برترند عاشقان از جسم و از جان برترند
120 غیب مطلق چیست در آن مستتر وان شهادت چیست حسن جلوه گر
121 پردگی آنست و حسنش پردهای پرورنده آن و این پروردهای
122 ان نهان در این چو نشأه در شراب این عیان از آن چو از دریا حباب
123 آن چه باشد آنکه نامش هو بود مطلق از تقیید ما و تو بود
124 هو عبارت آمد از اطلاق ذات آن تعینهاش اسما و صفات
125 ذات چون بحر و تعیّن همچو موج ذات فرد است و تعین زوج زوج
126 موج اول موج الامواج آمده زوج اول زوج الازواج آمده
127 معنیاش بحر است و صورت گشته موج معنیاش فرد است و صورت گشته زوج
128 قابل اطلاق و تقیید آمده برزخ تعلیق و تجرید آمده
129 واجب و ممکن دو بحر بیکران موج اول برزخ لایبغیان
130 موج اول بحر اول را چو موج خویشتن بحری و موجش فوج فوج
131 موج اول چیست دانی شاه زاد کرده در بر کسوت خاص صفات
132 گه قلندروش مجرد از لباس صوفیانه گاه پوشیده پلاس
133 گه مجرد گردد از لُبس السَّنَد اسم لایق نیست او را جز احد
134 خرقه چون پوشد به خود صوفی صفت واحدش گویند اهل معرفت
135 خواهم از خرقه تعین ای پسر خواه خرقه گوی و میخواهی کمر
136 چون کمربندد احدخوش بر میان از احد احمد شود جلوه کنان
137 از میان احمد کمر چون واکند در دل بحر احد مأوا کند
138 تاج چون بر سر گذارد از وقار گردد اندر ملک واحد شهریار
139 موج اول احمد آمد ای ولی ظاهر او احمد و باطن علی
140 موج اول احمد آمد ای ولد صورت او واحد و معنی احد
141 واحدیت آن ظهورش در صفات آن احد آمد بطون عین ذات
142 بحر واحد را دو موج کالجبال هر یکی بحر عظیم بی مثال
143 عالم اسماش بحر اقدم است بحر دیگر کاینات عالم است
144 بحر اول چیست دانی بحر ذات عَالیاً مِنْکُلِّ اَسْما و الصّفات
145 بحر اول چیست دانی بحر هو بحرهای مابقی امواج او
146 بحر اول لابقی اسم علیه فِیْهِ یَفْنَی الکُلُّ یَسْتَهْلِک لَدَیه
147 اسم باشد لفظ ذات و لفظ هو آن عبارت این اشارت سوی او
148 هُو تَعَالَتْذَاتُهُ مِنْکُلِّ اِسْم برتر از هر اسم و رسم و روح و جسم
149 گرچه بر وی اسمها لاواقع است سوی وی مجموع اسما راجع است
150 چون علی مطلق است آن ذات هو پس عَلَیْهِ واقع نبود نکو
151 لیک إلَیْهِ راجِعُ جایز بود زانکه اسم از حضرتش فایز بود
152 یَا خَفِیاً قَدْمَلأتَ الخَافِقَیْنِ قَدْعَلَوْتَ فَوْقَ نُوْرِ الْمَشْرِقَیْنِ
153 تو علی مطلقی و مادنی کی دنی آگه شد از سر علی
154 نیست ما را حق و نطق دم زدن خود ز خود دم میتوانی هم زدن
155 چونکه لا أُحْصِی ترا گفت آن رسول خود چه باشد حد ما مستِ فضول
156 بحر اول چیست آن بحر العلی آری از کل است بر کل معتلی
157 از اضافت وز تقید عالی است بر اضافت بر تقید والی است
158 برتر آمد از عموم اختصاص با اعم آمد اعم با خاص خاص
159 با مجرد خوش مجرد آمده با مقید خوش مقید آمده
160 لا به شرط مطلق او ذات حق است نه مقید ای عجب نه مطلق است
161 زانکه مطلق او به شرط لا بود آن مقید شرط وی اشیا بود
162 لا یکی شرط است اشیا دیگر است او ز شرط لا و اشیا برتر است
163 ذات مطلق برتر از اشیاء لاست هوی مطلق برتر از الا و لاست
164 لا ابالی حقیقی او بود ذات عالیّ حقیقی هو بود
165 مرحبا ای لاابالی مرحبا مرحبا ای ذات عالی مرحبا
166 چون شوی مطلق قلندروش شوی سرکش از کونین چون آتش شوی
167 بند گردی چون به قید معرفت میتوان گفتن ترا صوفی صفت
168 چون به هم جمع آوری جذب و سلوک صوفی کامل شوی و ازملوک
169 جان ما را هم تو درمان هم تو درد با همه جمعی و از مجموع فرد
170 تو به ذات خود قلندر آمدی زین سه کس در رتبه برتر آمدی
171 رتبه چبود رتبه را تو دل دهی چیست منزل تو به کس منزل دهی
172 از تو پیدا شد همه جذب و سلوک آفریدی تو همه عبد و ملوک
173 مرحبا رندِ قلندر مرحبا مرحبا اللّه اکبر مرحبا
174 احمد آن صوفی کامل معرفت چونکه واحد شد شود صوفی صفت
175 چون احد گردد قلندروش شود همچو آتش از همه سرکش شود
176 هو شود چون احمد کامل عیار خود قلندر میشود ای مرد کار
177 حمد چبود نعتِ ذات احمدی کیست احمد و چه ذات سرمدی
178 گاه احمد میشود گاهی احد گه صنم میگردد و گاهی صمد
179 تا شد او بت، بت پرستی کار ماست روی او بت موی او زنار ماست
180 بت پرستانیم اندر کوی او بسته زناری ز تارِ موی او
181 هان چه میگویی دلا هوشیار شو وقت مستی نیست اندر کار شو
182 هر که زان مشرب یکی جرعه بخورد زندهٔ جاوید شد هرگز نمرد
183 مستی آن می نه آن مستی بود که در او بیهوشی و مستی بود
184 مرحبا ای مستِ هشیار آفرین بی خبر از خود خبردار آفرین
185 تا به دریایی تو ما در ساحلیم وصف دریا را چگونه قابلیم
186 بحر حال سکر و ساحل حال صحو ساحل وبحر است این اثبات و محو
187 رهنما را ظاهری و باطنی است باطنش را نیز بطن کامنی است
188 بطن را بطنی است بطنی دلپذیر بطن بطن بطن تا بطن الاخیر
189 هفت بطن او راست تا هفتاد بطن بطنها را بی شمار افتاد بطن
190 جملهٔ این بطنهای خوب و نغز یکدگر را آمده چون قشر و مغز
191 بطنهای اوسطی و برزخی هر یکی دو وجه دارد یا اخی
192 وجه ظهریت عبودیت بود وجه بطنیت ربوبیت بود
193 برزخی نبود چو ظهر اولین عبد مطلق اوست آدم را چو طین
194 برزخی نبود چو آن بطن اخیر رب مطلق اوست سلطان خبیر
195 ظهر اول چیست عبد فاقر است غیر ازین هر کس بداند کافر است
196 بطن آخر چیست ذات اللّه است غیر ازین هر کس بداند گمره است
197 کیست تالی آنکه غیر باصر است آنکه باطن را بگوید ظاهر است
198 کیست غالی آنکه غیر فاطن است آنکه ظاهر را بگوید باطن است
199 تالی آن باشد که جان را گفت جسم یا مسما را مسما کرد اسم
200 غالی آن باشد که تن را گفت دل یا که گل را گفت جان معتدل
201 آنکه گوید گل گل است و دل دل است نیست غالی نیست تالی عادل است
202 ای مقامات وجود است ای پسر عقل زین تمییزها دارد خبر
203 این تعینهای اسماء و صفات وین تشخصهای اعیان و ذوات
204 بحر را گاهی جدا کردن ز موج فرد را گاهی جدا کردن ز زوج
205 گاه گفتن نفس و عقل و گاه روح گاه گفتن فلک و بحر و گاه نوح
206 گاه گفتن تالی و گاهی غلو گاه گفتن عالی و گاهی دنو
207 جمله تمییزات عقل فارق است وصف فرق عقل این بس لایق است
208 نور عقل آن نور فرق است ای پسر که شناسد سر ز پا و پا ز سر
209 ای خنک آن عشق گرم فرق سوز گه نداند سر ز پا و شب ز روز
210 مرحبا زان عشق جمع دل نواز که نداند جمع را از فرق باز
211 هرکه نوشد جام ناب عشق هو کی شناسد عین می را از کدو
212 بحرِ اکوان چیست بحر عالم است عالمش موجی و موجی آدم است
213 دایره وش آمد این بحر بسیط آدمش چون مرکز و عالم محیط
214 همچنین هر جزو عالم عالمی است هر نمی زین بحر در معنی یمی است
215 هر حبابی بحر باپهنا بود هر یکی موجی یکی دریا بود
216 موج جامع حضرت انسان بود که گلش قطره دلش عمان بود
217 هر یک از امواج در معنی یمی است هر یک از اجزاء عالم عالمی است
218 جمع عالم چیست دانی ای امین جلوهٔ خاص ز رب العالمین
219 لاجرم العالمین از بعد رب بحر اکوان است ایمایی عجب
220 بحر اکوان را دو بحر است ای جواد نام بحرالمبدء و بحر المعاد
221 دایره وش بحر اکوان بالتمام این دو بحر از قافیه دو قوس نام
222 آن یکی قوس النزول و الدنو آن دگر قوس العروج و العلو
223 بحر مبدء آمده قوس النزول پایه پایه نور را در وی افول
224 قوس عارج بحر عود است و رجوع پایه پایه نور را در وی طلوع
225 لیلةُ القدر آمده قوس النزول زانکه در وی شمس را باشد افول
226 نور او پنهان شود در لیل قدر شمس در وی مینماید قدر بدر
227 بدر بر وی جلوهٔ قدر هلال عقل بر وی جلوه گر قدر خیال
228 چون بسی انوار در وی مینهفت فِیهِ تنزیل مَلَک و الروح گفت
229 روح تو شمس است چون نازل شود بدر گردد یعنی آن جان دل شود
230 آن ملک بدر است چون آرد نزول خود هلالی میشود عندالافول
231 آن هلالت آمده جسم مثال نیست و نه هست نه همچون خیال
232 قوس عارج نام او یوم القیام کاندر او خورشید بنماید تمام
233 تَعْرُجُ الأَمْلاکُ و الأَرْواحُ فِیْه وصف آن یوم القیام است ای نبیه
234 گل همه دل گردد و دل دلستان تن همه جان گردد و جان جان جان
235 عاشقان از غیر حق آزادهاند عاشقان از غیر حق دل سادهاند
236 عاشقان اصحاب اخلاص آمدند مخلصانِ حضرت خاص آمدند
237 هر چه غیر حق بود اصنام تست غیر حق مقصود نفس خام تست
238 هرچه غیر حق بود آن لات تست گر همه انهار و گر جنات تست
239 هرچه غیر حق بود عُزای تست گر همه غلمان وگر حورای تست
240 اَعْبُدُ اللّهَ مُخْلِصاً که صادق است نیست صادق جز از آن کو عاشق است
241 خواندن ایاک نَعْبُدْبی خلاف راست ناید جز ز عشق بی گزاف
242 بندگی ما ترا باشد مخسب بهر جنت بندگی شغل است کسب
243 طامع و خائف که ایاک آورند وحدتی گویند و اشراک آورند
244 عاشق صادق که ایاک آورد مخلص است و وحدت پاک آورد
245 مخلص بالکسر دارد صد خطر کسر ما را فتح کن ای ذوالقدر
246 حضرت فرد علی ذات احد در علّو ذات خویش آمد صمد
247 چیست معنی صمد ای ذو وله اَلذّی فِی ذَاتِهِ لاَ جَوْفَ لَه
248 چونکه ذات حق صمد شد غیر ذات جمله را جوفی بود از ممکنات
249 اجوف آن باشد که در باطن خلاست باطن او خالی و معدوم و لاست
250 همچو نی او را سرودی بیش نیست نسبتش کردن نمودی بیش نیست
251 گر چه معدوم و هلاک است و فنا قابل فیض وجود است از خدا
252 گرچه نی خالی است لیکن ای فرید چونکه خالی شد توان در وی دمید
253 مرحبا زین نیستی و زین عدم که بود جذاب هستی دمبدم
254 حبّذا از این نی خالی درون که از او صد ناله میآید برون
255 جمله اعیان نایهای با نوا حق تعالی نایی شیرین ادا
256 آن دمیدن چیست ارسال وجود لحظه لحظه دمبدم از فیض جود
257 نایی او جلوت اول بود عقل کلی احمد مرسل بود
258 گر نبودی نای وش ای محترم نام میکردی چرا او را قلم
259 این قلم گرچه ز خود خالی بود لیک پر از نفخ اجلالی بود
260 حضرت خلاق وهاب مجید آدمی بر صورت خود آفرید
261 آدمی بر صورت رحمان بود یا که حق بر صورت انسان بود
262 نای یکی نای است و طبقاتش چهار نغمه یک نغمه مقاماتش هزار
263 حضرت فرد صمد را ای همام وصفی از اوصاف میباشد کلام
264 چون کلامی هست حق را لامحال پس دمی باشد ورا جل و جلال
265 دم به معنی رِقِّ منشور آورد حرف بر وی خط مسطور آورد
266 چون تکلم نعت ذات مطلق است پس تنفس نیز ز اوصاف حق است
267 احمد مرسل امین ذوالجلال آن نشان صدق وحی حق تعال
268 گفت اندر وصف آن پیر قرن من ذم رحمن شنیدم از یمن
269 مرحبا زان ذات بی عیب صمد که ز باطن دمبدم دم میدهد
270 نیستش تجویف و آن باطن مدام میدهد بیرون دم نطق کلام
271 لاَ تُشَبِّهْهُ تَعالَی شَأنُهُ لاَ تُعطله عَلَا بُرْهاَنُه
272 باش در نعتش صراط المستقیم دور از تشبیه و تعطیل ای حکیم
273 نزد آنان کاهل کشف صادقند جملهٔ ذرات حی ناطقند
274 جمله در تسبیح و در تحمید حق رب اعلی را عبید مسترق
275 گر ترا شکی است در این مسئله روو إن من شیء خوان ای ده دله
276 لیک آن تسبیح را اندر بطون این گروه در بی خبر لا تَفْقَهُونَ
277 قصه کوته هست حق را ای کرام هم دم و هم صوت و هم حرف و کلام
278 آن وجود منبسط همچون دم است جوهر مطلق چو صورت اعظم است
279 جوهریّات بسیطه چون حروف در عروج و در نزول او را صفوف
280 آن تراکیب اوایل چون کلم از حروف آن بسایط منتظم
281 وان تراکیب اوایل چون کلام شد ز ترکیب کلم با انتظام
282 جمله عالم یک کلام حق بود کاندرو هم مصدر و مشتق بود
283 همچنین او هم کلام دیگر است جامع اجزای عالم یک سر است
284 جوهر آدم که اصل دل بود خوش کلام صادق عادل بود
285 مینویسد حق به بازوی امام آیت صدقاً و عدلاً را تمام
286 ذات سبحان را تعالی عن سبب رحمت ذاتی است سابق بر غضب
287 رحمت سابق چه باشد زان درود بر عدم همواره ارسال وجود
288 رحمت ذاتی می مبنای ذات جرعه نوش از وی تمام کاینات
289 رحمت سبحان دم پاک خداست که ازو نیهای اعیان با صداست
290 حق چو دم ساز است و ما مانند نی دمبدم جاری است بر ما نفخ وی
291 نفخ یک نفخ است و نیها بیشمار دم یکی دم دان نواها صد هزار
292 آن دم رحمان وجود عالم است عالمی که جزوی از وی آدم است
293 وان رحیمی دم وجود آدمی یافته نور کمال محرمی
294 زان دم رحمن شده قوس نزول کاندرو انوار را باشد افول
295 وان رحیمی دم شده قوس رجوع کاندرو اضواء را باشد طلوع
296 آن دم رحمن دم فیض وجود وان رحیمی دم دم نور شهود
297 عرش رحمانی دل عالم بود دل چو عرش عالم آدم بود
298 دل به عرش و عرش با دل متصل خود دل آمد عرش یا عرش است دل
299 دل بود چون گوهر و عرشش صدف عرش مادر دل چو فرزند خلف
300 عرش همچون فاطمه دان روح دل سمطوش دوگوشوار معتدل
301 فاطمه عرش علی ذوالمنن گوشوارش آن حسین و آن حسن
302 پیش از آن که شاه زو لطف خفی آفریند آدم پاک صفی
303 اسم القدّوس و السبوح را آینه کرده ملک را روح را
304 جملگی صافی ز شهوات آمده پاک از نقص کدورات آمده
305 اِنْبَعْضَا مِنْهُمُ قَومٌ سُجُود لاَ قِیامَ لاَ رُکُوعَ لاَ قُعُود
306 اِنَّ بَعْضاً مِنْهُمْقَومٌ رُکُوع رَاکِعُونَ دَائِماً فَرْطَ الخُشُوع
307 لاَ یُغَشِّیْهمْمَنَامَاتُ الْعُیُون لاَ یُغَطِّیْهِم کَسَالاتُ الجُفُون
308 لاَ یُکَسِّلُهُمْبِقُواتِ الْبَدَن لاَ یُرَجِّوهُم بِسَامَاتِ الحَزَن
309 لاَ یُغَفِّلُهُمْبِسَهْواتِ العُقُول لاَ یُعَطُلُهُمْبِلهْواتِ الفُضُول
310 لاَ یُحَجِّبُهُمْبِنسیانٍ وَسَهْو لاَ یُدَی جُهُمْبِبُطْلان وَ لَهْو
311 دو صفت را هیچ یک مظهر نشد هیچ یک دو فعل را مصدر نشد
312 هر یکیشان مظهر یک اسم خاص با یکی فعلش همیشه اختصاص
313 چشم دل بگشا به قرآن مبین آیت عظمای ما منا ببین
314 پس ملایک هر یکی را حضرتی است اندران حضرت وزو بس خلوتی است
315 این همه جلوات که ربانی است گشته ظاهر از دم رحمانی است
316 مظهر و آیینهٔ وجه رحیم نیست جز انسان عدل مستقیم
317 جلوهٔ هر اسم از اسمایِ رب در سعید و در شقی و روز و شب
318 جلوهٔ رحمانی آمد ای حبیب خاص باشد عام باشد این عجیب
319 خاص باشد زانکه از یک نعت اسم مظهرش گه روح باشد گه جسم
320 عام باشد زانکه وصفی شامل است شامل هر عالی و هر سافل است
321 جلوهٔ اوصاف لطف حق تعال در دل انسان کل مرد کمال
322 جلوهٔ وجه رحیم است ای حبیب عام باشد خاص باشد این غریب
323 عام زان کاوصاف حی را شامل است خاص زانکه خاص مرد کامل است
324 سیمین فرزند شاه کربلان جعفر صادق امام ذوالعلا
325 آن لسانُ الصّدقِ علمِ مِنْلَدُن گفت الرحمن اسم خاص کن
326 گرچه اسم خاص آن علام گفت لیک موضوع به وصف عام گفت
327 الرحیم ما هُوَ، ای کامل امام او ز اسماء خدا اسمی است عام
328 بهر حدش دُرّ اسم عام سفت لیک موضوع به وصف خاص گفت
329 هر یکی جلوه گه ربانی است در حقیقت آن دم رحمانی است
330 دم یکی دم بیش نبود لیک نای بی حد است و بی عدد بی انتهای
331 جلوهای کو حضرت جامع بود بر رحیمی دم یقین واقع بود
332 جامع اقسام جلوات آمده لیک نایش مظهر ذات آمده
333 مظهر ذاتست آن انسان کل جامع جلوات و هادی سبل
334 هان که جذب آلوده میآید سخن منکشف میگردد آن علم لدن
335 ساقی فیّاض از خم جلال باده میبخشد به اصحاب کمال
336 ساقی رند قوی دل میرسد یعنی آن مشتاق عادل میرسد
337 میکند ثابت دل عشاق ما ذوالفقارآسا دم مشتاق ما
338 لا و اِلّا نی موجّه میکند نفی غیر اثبات اللّه میکند
339 کور میسازد دو چشم احولی از ظهور سطوت نور علی
340 مظهر سر عجایب میرسد عون مجموع نوائب میرسد
341 ها دگر وقت نماز است ای امین ورد کن ایَّاکَ نَعْبُدْنَسْتَعین
342 استعانت چیست استدعای عون مستعین کبود طلب فرمای عون
343 ظاهر احمد ز باطن مستعین معنی احمد ز صورت مستبین
344 صورت احمد نبی ذوالجمال معنی احمد ولی ذوالجلال
345 نیست در صدر نبی مقبلی مستقرالا دل پاک علی
346 نیست در قلب علی مرتضی جلوه گر الا تجلی خدا
347 آن تجلی چیست مصباح ظهور اِسْتَمِعْمِنْرَبِنّا اللّهُ نُوْر
348 فهم کن مصباح را، مشکوة را وان زجاج صاف چون مرآت را
349 آن الوهیت چو مصباح لطیف وان ولایت چون زجاجی وان شفیف
350 آن نبوت آمده مشکوة نور از زجاجه جلوه گر در وی حضور
351 لاجرم باب اللّهِ اعظم علی است و ان نبی و مصطفی باب العلی است
352 تا که احمد شهر علم اقدم است مرتضی او را چو باب اعظم است
353 شهر علم مصطفی دارد دو در آن یکی مخفی و دیگر جلوه گر
354 از در باطن فیوض لایزال ریخته بر احمدِ صاحب کمال
355 ورنه در ظاهر کمال مستمر گشته بر کلّ خلایق منتشر
356 باب باطن چیست سر حیدری معنی آن صورت پیغمبری
357 باب ظاهر صورت حیدر بود که وصی نفس پیغمبر بود
358 دُرّ این معنی پیمبر خوش بسفت با علی خوش شرح این معنی بگفت
359 جِئْتَ سِرَاً اَنْتَ مَعْکُلِّ نَبِی جِئْتَ جَهْراً یا علیّ اَنتَ مَعِی
360 حسن در ظاهر شه فرخندهای عشق اندر خدمتش چون بندهای
361 چون به باطن بنگری عشق است شاه کرده در بر کسوت خاص سپاه
362 گر طلبکاری نکردی بلبلی از کجا مطلوب میگشتی گلی
363 این همه بازارها کاراستند از برای مشتری پیراستند
364 گرچه حسن از رحمت حق آیتی است آن شناسایی عشقش غایتی است
365 غایت اسرار وحی آسمان نیست الا عترت اسرار دان
366 غایت نظم کلام مثنوی نیست الا آن حسام معنوی
367 مثنوی اِلّا کلام اللّه نیست جز حسام الدین کسی آگاه نیست
368 همچنین هر دُرّ که مشتاقش بسفت جز مظفر کس نداند گرچه گفت
369 تافت بر ما پرتو خلاق ما ما به او محتاج و او مشتاق ما
370 خود به خود محتاج خود مشتاق خود جلوه گر از کسوت عشاق خود
371 نیست جز مشتاق کس اندر میان قصه کوته مَنْعَرَف کَلِّ اللّسان
372 مرتضی آن پادشاه پاک ذیل ریخته فیض حقیقت بر کمیل
373 گفت با او آن کمیل پاک دین مَا الْحَقیقه یا امیرالمؤمنین
374 مرتضی گفتا به آن کامل عیار با حقیقت مرترا باشد چه کار
375 گفت شاها گر چه من فانیستم صاحب سرّ تو آیا نیستم
376 نه تویی گنجور و من گنجینهات نه تویی منظور و من آیینهات
377 شاه فرمودش بلی ای محترم صاحب سرّ منی بی بیش و کم
378 مَحرمی لیکن عَلَیْکَ یَرْشَحُ کُلُّ فَیْضٍ مِنْجَنَابِی یَطْفَح
379 چون شوم لبریز از فیض درود بر تو ریزد رشحهای زان فیض جود
380 قَالَ مَا مِنْحَرثٍ مِنْکَ کامِلا مِثْلُکَ رَبُّکَ یُجِیْبُ سَائِلا
381 رَبِّ لاَ تَقْهَرْیَتِیْماً عَائِلا رَبِّ لاتَنْهَرْفَقیْراً سَائِلا
382 در جوابش گفت آن بحر کمال الْحَقیقَةْکَشْفُ سُبْحاتِ الْجَلال
383 پردهٔ خورشید جز انوار چیست شمس را جز نور او سیار چیست
384 چون بر آن انوار افتد چشم جان ذات را تسبیح گوید بی زبان
385 چیست آن سبحات حق جلوات نور نور چبود گوش کن عین ظهور
386 ذات از فرط ظهور وانجلا دایماً اندر بطونست و خفا
387 گفت چون بشنید آن حرف عجیب یا عَلی زِدْنا بَیَاناً کَی اُجِیْب
388 بار دیگر شاه فیاض النعم در جوابش گفت از روی کرم
389 کاین حقیقت محو موهوم آمده که قرین با صحو معلوم آمده
390 پردههای وجه شمس لایزال که معبر شد به سبحات الجلال
391 نیست اِلّا هستی موهوم تو باش حاضر تا شود معلوم تو
392 لَیْسَ بَیْنَ رَبِّنَا وَ بَیْنَنَا حَاجِباً یَحْجُبْهُ اِلاّ عَیْنُنَا
393 شمس حق را هستی وهمی حجاب ابر واشد منکشف شد آفتاب
394 صحو چبود انکشاف آن غمام از رخ شمس منیر بی ظلام
395 محو هستی صحوهشیاری بود آنچه خواب و این چه بیداری بود
396 محو چبود آن فنا اندر فنا صحو چبود آن بقا اندر بقا
397 واصلانِ منزل حق الیقین جملگی مستان هشیار آفرین
398 چون کمیل از جام ساقی گشت مست دست ساقی برد او را خوش ز دست
399 پردهٔ هستی موهومش درید حرص او افزود و شوقش شد پدید
400 چون فزودش ذوق باده حرص جان آمدش زِدْنی بَیاناً بر زبان
401 از کرم جام دگر کردش عطا شد صفا اندر صفا اندر صفا
402 مَا الْحقیقه گوش کن گر طالبی هتک سرِّ عبد سر غالبی
403 گشت غالب چونکه سرِّ معنوی شاه دل در ملک جانت شد قوی
404 هستی مطلق وجودی بس لطیف چون قوی آمد تعین شد ضعیف
405 نور هستی غالب آمد شد مزید پردههای سر معنی را درید
406 سرّ چو غالب شد غلق مغلوب شد صرصر آمد خار و خس جاروب شد
407 زور آتش دیگ را پرجوش کرد رخنه اندر هستی سرنوش کرد
408 سیل از کهسار آمد پر شتاب بند و بست پشته و پل شد خراب
409 چون کمیل این نکته از شه گوش کرد جرعهٔ سیم ز ساقی نوش کرد
410 شسته گشتش نقش هشیاری ز دل می فزودش عشق و مستی متصل
411 کَرِّت اخری ز پاکیزه دلی گفت خوش زِدْنِی بیاناً یا علی
412 چشم از نور رخت بی نور نیست گر ز رخ برقع گشایی دور نیست
413 پردهها دارد جمال شاه ما تا که بشکافد دلِ آگاه ما
414 شاه گر بی پرده آید در ظهور دل نیارد طاقتش از فرط نور
415 پردهها از نور و ظلمت آن جلیل خوش برافکنده به رخسار جمیل
416 اهل دل را در مقامات کمال در پس هر پرده ذوق و وجد و حال
417 انکشاف هر حجابی زان حجب هست معراجی برای اهل لُب
418 چون یکی پرده گشاید شاه دل دل شود اندر مقامی مستقل
419 مستقل شد دل چو اندر منزلی بایدش چشم دگر، دیگر دلی
420 تا مقام دیگرش الیق بود منزلی دیگر به وی اوفق بود
421 پرده پرده پردههای پاک ذیل منکشف میکرد بر چشم کمیل
422 بادهاش پالوده بود و صاف صاف کرد استدعای دیگر انکشاف
423 پردهٔ دیگر گشودش آن ودود دیدهٔ دیگر ببخشیدش ز جود
424 مر حقیقت را چهارم شارحی شاه فرمودش به قول واضحی
425 الحقیقة مَاهِیَ جَذْبُ الأَحَد مَاالأحَدْمالاتَجزی لابِعَد
426 چون احد توحید را جاذب شود آن شود مغلوب و آن غالب شود
427 زانکه مجذوب است مغلوب جذوب شاه جذابست غالب بر قلوب
428 قُلْلَنَا التَّوحیدُ مَا هو ای پناه حُکْمُنَا بالوَاحِدَّیت لا اِلَه
429 قُلْلَنَا مَا لُوْأَحَدْیَت ای سند إنْدِراجُ الکُلِّ فی جَمْعِ الأَحَد
430 چونکه مغلوبش شود حکم کثیر میرود از وی ایا مرد بصیر
431 حکم جاذب گیرد این مجذوب تو نعت غالب گیرد این مغلوب تو
432 سرّ غالب گه کند هتک ستیر نیست جز ذات احد ای بی نظیر
433 ستر مهتوکی که مغلوب وی است هست توحیدی که مجذوب وی است
434 چون کمیل آن جرعهٔ چارم چشید نشأة بحرالاحد آمد پدید
435 جمع مطلق آن چنان او را ربود که ز فرقش آگهی مطلق نبود
436 گفت دیگر ره اماما عارفا خَامِساً زِدْنِی بَیاناً کاشِفا
437 شاه چون دیدش به بحر جمع غرق بی خبر گردیده از احکام فرق
438 خوش کشانیدش به بحر تفرقه تا ز تعطیلش برد در زندقه
439 جعفر صادق شه عالی اثر این چنین گفتا به اصحاب نظر
440 اِنْجَمْعاً یَنْفَرِدْعَنْتَفْرِقَه محض تعطیل است و عین زندقه
441 اِنَّ تَفْرِیْقاً عَنِ الْجَمْعِ خَلَا کانَ تَشْبِیهاَوَ شِرْکاً ظَاهراً
442 جَمْعُ بَیْنَ الْجَمْع وَالْفَرْق ای مُدِل هست توحید قویم معتدل
443 آن حقیقت دان که از صبح الازل شارق آمد نور شمس لم یزل
444 پس شود آثار آن لایح ترا پس شود احکام آن واضح ترا
445 بر مرایای تجلی وجود بر مجالی ظهور نور جود
446 هر یکی از آن مزایای کمال هر یکی از آن مجالی جمال
447 واحدیت راست تمثال دگر هیکل توحیدیست ای با بصر
448 آن هیاکل دان تماثیل لطیف واحدیت راست مرآت شریف
449 وصف وحدت در همه ساری بود حکم وحدت در همه جاری بود
450 از دم رابع کمیل با نظام کرد چون سیرِ الی اللّه را تمام
451 وقت آن شد که کمیل اکمل شود فاضلی عارج شود افضل شود
452 چون شود سیر الی اللهت تمام کامل الذاتی تو ای عالی مقام
453 ای عجب زین کامل بی تفرقه که کمالش هست عین زندقه
454 مرحبا وحبّذا زندیق خاص که زند صد طعنه بر صدیق خاص
455 کیست این زندیق غرق بحر جمع او چو پروانه احد او را چو شمع
456 کیست این زندیق آن مست عشیق که امامش خواند زندیق طریق
457 عاشقی را نسبت از معشوق پاک سوی زندیقی بود با اشتراک
458 خاک گر باشد سیه عاری ز نور ظلمتش دان عین نور ای باحضور
459 کفر اینجا عین ایمان شریف زندقه شد عین توحید لطیف
460 زندقه اهل کمالست ای پسر هر که این زندیق نه خاکش به سر
461 کاملیت لاجرم این زندقه است زندقه جمع عری از تفرقه است
462 اکملیت چیست دانی ای رفیق منزل سیر الی اللّه ای عشیق
463 در مرایا همچو حق ظاهر شدن در همه برخویشتن ناظر شدن
464 سوی فوق از جمع خوش بازآمدن همچو حق سر تا به پا ناز آمدن
465 در همه اطوار سایر آمدن با همه ادوار دایر آمدن
466 فوق بعد الجمع باشد این مقام هست ذوالعینین آن مرد تمام
467 آن یکی عینش سوی جمع آمده وان دگر عینش سوی فرح آمده
468 فرق چشمش را حجاب از جمع نیست فرق وی چون فرقِ اهل سمع نیست
469 فرق قبل الجمع فرق اهل جمع عین فرق آن حجاب عین جمع
470 آنکه جانش گشت اندر جمع غرق عین جمعش شد حجاب عین فرق
471 مرد جمع الجمع زین هر دو حجاب هست فارغ نیست بر جمعش نقاب
472 عین فرقش نه حجاب فرق جمع سالک مطلق نه چون اصحاب سمع
473 سالک مطلق نباشد سمع محض نه بود مجذوب مطلق جمع محض
474 جمع کرده خوش به هم جذب و سلوک جامع وصف عبید و هم ملوک
475 عاشقان جمله عبید و او شه است نایب ربانی ظل اللّه است
476 چون کمیل از جام چارم زان عقار مالک ملک بقا شد تاجدار
477 تاجداری خواست گردد تاج بخش بعد معراجش شود معراج بخش
478 گفت کای ساقی فیاض وجود سَادِساً زِدْنِی بَیَاناً کَیْأَجُود
479 در جوابش گفت آن عادل مزاج کای کمیل معنوی اَطْفِ السراجَ
480 اَطْفِ مِصْباحاً فإنَّ الصُّبْحَ لَاح سَکَّنَ المِصباح اِذْلَاحَ الصَّباح
481 صبح لائح چیست آن صبح ازل حضرت ذات احد عز و جل
482 لام الف در لفظ الصبح ای امیر سوی آن صبح ازل آید مشیر
483 در جواب پنجمین صبح الازل یاد کن از قول شاه بی بدل
484 در جواب چارمین جذب الاحد جذب الصبح الأزل دان ای سند
485 چیست آن نور احد صبح ازل اول است و باطن است و لم یزل
486 نور واحد چیست مصباح کمال آخر است و ظاهر است و لایزال
487 این همه اطلاق تجرید آمده این همه تعلیق و تقیید آمده
488 نور توحید است آن لامع سراج هَیْکَلُ التَّوحیدِ مِشْکوةُ الزُّجاج
489 آن هیاکل آن حقایق آمده آن حقایق نور شارق آمده
490 گاه اللهی و ربانی بود گاه اعیانی و اکوانی بود
491 عالم اسماء بود قسم یکم عالم اکوان بود قسم دویم
492 قسم اول آمده همچون زجاج قسم دویم چیست مصباح السراج
493 ای کمیل خاص اَطْلِقُ عَنْقُیُود اَطْفِ مِصْباحاً بَدَا صُبُح الشُّهود
494 این هیاکل جمله قید جان تست این حقایق حاجب عینان تست
495 حاجبین شه که قوسین آمده خود حجاب و پردهٔ عین آمده
496 گر حجاب قاب قوسین بردری خوش به خلوتگاه اَوْأَدْنَی پری
497 چون به أَوَْأَدْنَی رسیدی زین دنّو حاصل آمد جانت را سر علوّ
498 زانکه حق را در دنو آمد علو ذات شه را در علو باشد دنوّ
499 قاب قوسین چیست بحر احمدی اجتماع با حدی و بی حدی
500 آن یکی قوسش بود بحر احد قوس دیگر بحر واحد ذوعدد
501 چیست أَوْأَدْنَی بگو بحر احد خالص از تعلیق و تقیید و عدد
502 لی مع اللّه است اینجا آن علی احمدا تو خود نبی مرسلی
503 احمدیت خود حجاب عین بین خرقهٔ احمد بینداز ای امین
504 در مقام لی مع ما ذالوصول مینگنجد نه نبی و نه رسول
505 تو سراج بس منیری احمدا نور بخش هر ضمیری احمدا
506 گشت طالع از دلت صبح احد منطفی شد آن سراج ذوالعدد
507 آن نبوت ازمیان شد برکنار جلوه گر ذات العلی با اقتدار
508 جلوهٔ ذات العلی مقتدر چون عیان شد شد نبوت مستتر
509 استتار اینجا نه بطلان و فناست بلکه خود تکمیل نور کبریاست
510 معنی اَطْفِ السِّراجَ ابطال نیست سر این اطفا بجز اکمال نیست
511 اِنَّمَا اللّهُ مُتِمُّ نُوْرَهُ یَحْرَقُ الأَسْتارَ عَنْمَسْتُورِهِ
512 چیست این اتمام تحریق حجاب پرده واشد منکشف شد آفتاب
513 نیست این کشف الغطا ابطال نور بلکه خود اکمال نور است و ظهور
514 ذات از کشف الغطا شد مستبین بعد کَشْفِ الحُبِّ یَزْدَادُ الیَقینِ
515 هر کسی از کشف افزودش کمال غیر ذات آن علی ذوالجلال
516 زانکه پیش از کشف شد کامل یقین شمس حق عین یقینش را مبین
517 در شبش بد آفتاب بی زوال جلوه گر بر دیدهٔ صاحب کمال
518 سِرّ لَوْکُشِفَ الغِطا از آن جناب این بود واللّهُ اَعْلَمُ بالصَّوابِ
519 هر که تاج معرفت بر سر نهاد از دم جان پرور حیدر نهاد
520 خرقه گر پوشید آن مرد ولی از علی پوشید و اولاد علی
521 اولیاء شیعیان مرتضی منتشر کرده ره و رسم هدی
522 هم به اذن رخصت امر امام منتشر عرفان شده بر خاص و عام
523 حامل سرّ مقنّع جانشان رشح جام لو کشف ایقانشان
524 دهر چون باغ و شجر چرخ و ثمر انسان است باغبان حضرت خلاق علی الشان است
525 کیست انسان به حقیقت بنگر صاحب دل که تن خاکی او با دل و دل با جان است
526 صاحبدل چوشود شخص، تو انسانش مخوان گرچه ناطق بود اما به صفت حیوان است
527 نیست این پیکر مخروطی جسمانی دل بلکه این بارگه و حضرتِ دل سلطانست
528 دل یکی سر الهی و دم رحمانی است که برو هر نفسی صد نظر رحمان است
529 مه هامان شه شاهان که سلطان بقا آمد شه اقلیم أَوْأَدْنَی مه برج وفا آمد
530 سلوک با کمال و جذبهٔ با اعتدال او سلوک از مصطفی و جذبهاش از مرتضی آمد
531 دنو وصفیِ او از شئون کبریا پیدا علو ذاتیش از ذات حق جل علا آمد
532 علی ذات شد چون از علی اکبر اعظم ازارش عظمت حق کبریای حق ردا آمد
533 انسان کل چو قطبی و گردون به سان آس بر قطب لامحاله بود آس را اساس
534 نسناس اهل مشئمه اصحاب میمنه اشباه ناس آمده ارباب قرب ناس
535 اشباه ناس آمده ازناس مستفیض زان سان که مه ز مهر کند نور اقتباس
536 قُلْاِرْجَعُوا وَرائَکُمْاَیُّها الْکِرام از ماورای خویش بکن نور التماس
537 دانی که ماوراء تو چبود مقام انس اِرْجَعْإلَی وَرائِکَ بِالْعقلِ وَالحَواس
538 قوس نزول را چو تو سیار آمدی اقبال تست جانب این منزل ایاس
539 این منزل ایاس چو مستقبل تو شد درتست سرفتاده ترا کون بی قیاس
540 آن کون بی قیاس چه باشد مقام نور منزلگه عقول مجرد ز هر لباس
541 عقل مجرد آن جبروت مقدس است کان جایگاه نیست بجز قدرت وشناس
542 آن نور قاهر جبروتی لقب مدام ناطق بود به ذکر حق و سبحه و سپاس
543 جبروتیان همه متعانق به یکدیگر از اتحاد عشق نه از شدت تماس
544 از جسم مادیست مجرد چو ذاتشان نی نسبت ملامسه آنجا و نه مساس
545 نسیان و سهو نیست درین موطن کمال نی غفلت است ولهو و نه نوم است نه نُعاس
546 خمخانهایست حضرت جبروت از آن شراب ملکوت مستفیض شده همچو جام وکاس
547 خیمه چو زد در جهان حضرت سلطان عشق کون و مکان آمدند بندهٔ فرمان عشق
548 عشق چو دامن کشان بر سرِ عالم گذشت دست جهانی گرفت یک سره دامان عشق
549 عشق چو چوگانِ ناز در کفِ قدرت گرفت نه فلک آمد چو گوی در خم چوگان عشق
550 ابطحی یثربی بوی یمن خوش کشید جانب یثرب وزید چون دمِ رحمان عشق
551 نور ازل آمده صورت آغاز حسن سرّ ابد آمده معنی پایان عشق
552 عشق مجرد ببین آمده جویای حسن حسن مقدس نگر آمده جانان عشق
553 حسن مقدس نبی عشق مجرد علی عشق نگر آن حسن حسن نگر آن عشق
554 دیدهٔ معنی گشای یک دل و یک رو ببین عشق به دوران حسن حسن به دوران عشق
555 آن رخ خوب حسن اختری از برج حسن وان دل پاک حسین گوهری از کان عشق
556 آن دو گهر را که برد عرش پی گوشوار چیست دو دُرّ یتیم از دل عمان عشق
557 رو وام کن ز حضرت حق چشم معتدل تا بر تو آشکار شود اعتدال دل
558 نقش دو کون در نظر آید ترا خیال گردد ترا چو عین حقیقت خیال دل
559 آن عالمی که حق ملکوتش لقب نهاد ظلی بود به دیدهٔ جان از ظلال دل
560 آن نشأهای که کون مثالیش خواندهاند عکسی بود به چشم عیان از مثال دل
561 ارضُ اللّهِ وَسیعةٌ که حق در کتاب گفت شرحی بود ز عرصهٔ واسع مجال دل
562 دل طایری و منزل لاهوتش آشیان ذکر دوام و فکر حضوری دو بال دل
563 رخسار دل در آینهٔ ذات حق ببین تا منکشف شود به تو سر جلال دل
564 دل سرِّ حقِ مطلق و حق سر دل بود از دل مقال حق شنو از حق مقال دل
565 مخروط پیکری که دلش نام کردهاند از عالم گل است چه داند کمال دل
566 چون آسمان ز حمل امان ابا نمود بر دل نمود عرض چو دید احتمال دل
567 بادی ز کوی دلبر شیرین شمایلم آمد شکفت از نفسش غنچهٔ دلم
568 خورشید از مشارق غیبی طلوع کرد خوش جا گرفت آینه سان در مقابلم
569 زنجیر زلف اوست وگر نه بدان صفت دیوانه گشتهام که نبندد سلاسلم
570 باللّه مرا به قبلهٔ زُهاد کار نیست تا دل به طاق ابروی او گشته مایلم
571 بس عقدهها ز دهر به دل جا گرفته بود انگشت او گشود ز دل عقد مشکلم
572 ساقی بریز بادهٔ صافی به جام صاف تا حل کنم به روی تو یکسر مشاکلم
573 زان می کزان صعود کند جان نازلم زان می کزان عروج کند جسم سافلم
574 زان می که مطمئن شود این نفس ملهمم زان می که متصل شود این سرّ واصلم
575 مطرب نوای پردهٔ عشاق ساز کن تا مرتفع شود ز نظر سرو حایلم
576 زان نی که نغمههاش به رقص آورد تنم زان نی که پردههاش به وجد آورد دلم
577 زان نی که منکشف شود ازوی حوایجم زان نی که منطوی شود از وی منازلم
578 دوریست پر ز محنت و عهدیست پر ز غم راحت همه مشقت و درمان همه الم
579 اشراک و منقصت شده مقبول و روشناس توحید معرفت شده مردود و متهم
580 مردان حق غریق بلا گشته سر به سر خاصان حق اسیر جفا گشته دم بدم
581 مستأنس عوام شده راحت اخصّ مستقبل خواص شده محنت اعم
582 رو به وشان به دعوی شیری به جلوه گاه شیران حق گرفته ز غم گوشهٔ اجم
583 بسیار سهل در ره دعوی قدم زدن بسیار صعب در ره معنی زدن قدم
584 نبود گریزگاه درین دور پر فتن الا جناب مرتضوی صاحب کرم
585 ذاتش که هست واجب ممکن نما کند از صورت حدوث عیان معنی قدم
586 راهی است سوی کوی تو چون موی توای محتشم باریک و تاریک و سیه طولانی و پرپیچ و خم
587 بسیار در وی عقدهها چون عقدههای توبه تو بسیار در وی دامها چون دامهای خم به خم
588 ذکر تو ورد هر زبان در مسجد و درمیکده نام تو حرز هرجنان در کعبه و بیت الصنم
589 ورگفتآری چون دو لب منسوخ سازی العجب رسم فصاحت از عرب، طرز ملاحت از عجم
590 من با نیاز، او نازنین، من تیره بخت او مه جبین من خاکسار و مستکین، او تاجدار و محتشم
591 ساقی گلاب و می به هم ترکیب کن اندر قدح مطرب رباب و نی به هم تألیف کن اندر نغم
592 تا رخ نماید جلوهای از میغ وهاب الصور برقع گشاید عشوهای از حسن خلاق العدم
593 در باطل و معدوم خوش بینم وجود حق عیان در حادث و موهوم خوش بینم رخ شاه قدم
594 اغیار گرداگرد من لشکر به لشکر صف به صف نام خوش تو در دهن لحظه به لحظه دمبدم
595 عزت کجا ماند مرا من دور و ایشان مقترب حرمت کجا ماند مرا من خوار و ایشان محترم
596 لطف است مارا قهر تو نوش است ما را زهر تو تریاق باشد بهر تو گر روز و شب نوشیم سم
597 ای شاه شاهان زمین ای ماه ماهان یقین ای نعمت اللّه نور دین سلطان فیاض النعم
598 در حضرت علم و عیان نور تو کشاف الحجب در ظلمت شک و گمان روی تو مصباح الظلم
599 جودت بری از لا و لن بودت عری از ما و من شأنت برونازعلم وظن ذاتت فزون از کیف و کم
600 نور جمال عصمتت هرگز نگردد مختفی ذیل کمال عفتت هرگز نگردد متهم
601 با شمس نور کاملت شمس مضی آمد سها با بحر جود شاملت یم وسیع آمد چو نم
602 عالم همه یک ذرهای رخسار توشمس الضحی کونین همه یک قطرهای هستی تو مانند یم
603 ای شاه مشتاقت منم، مشتاق عشاقت منم در عاشقی طاقت منم تا چند باشم جفت غم
604 گیسوی لَیل مُدْلَهَم تا گشته ستّار الضّیاء رخسار روز مبتسم تاگشته کَشَّافُ البُهَم
605 ارواح اعداء لزج باکبر و کینه مزدوج همواره بادا ممتزج یک سر به ظلمات نِقَم
606 آسمان چون آس و قطبش جان کامل آمده قطب عالم جان پاک صاحب دل آمده
607 صاحب دل کیست آن کزحضرت حق سوی ما از خودی بی خود شده منزل به منزل آمده
608 اَوّلا بگذشته از ناسوت سجینی مقام تا مقام حضرت لاهوت واصل آمده
609 بعد از آن از حضرت لاهوت علیین مناص دل گرفته زاد ره تا عالم کل آمده
610 برزخ جامع بود دل در میان حضرتین گاه فاعل آمده دل گاه قابل آمده
611 قابل آن فیض لاهوتی شده از یک طرف یک طرف از عالم ناسوت فاعل آمده
612 واجب ممکن دو دریای عظیم بی کران برزخ لایَبْغِیان است آنکه فاضل آمده
613 مَنْرَآنی قَدْرَأَی الْحَقَّ گفته گاهی از علو ما عرَفْناکَ گهی فرموده نازل آمده
614 ای که بهر راه عشق از من تو میپرسی دلیل روی او واضحتر از کل دلایل آمده
615 ای که بهر صید دل ازمن تو میجویی حبال موی او محکمتر از کل حبایل آمده
616 در فنون سحر بسیاری رسائل گفتهاند چشم او بالغتر از کل رسایل آمده
617 وجودشخصکاملقطبو گردونهمچوآس استی وجودآس را بر قطب دوران و اساس استی
618 از آن رو اهل دانش آسمان خوانند گردون را که گردان بر وجود مردحق مانند آس استی
619 از آن رو اهل بینش مرد حق را قطب گویندی کش اندر منزل تمکین ثبوت بی قیاس استی
620 عوام الناس را نسناس خواندن هست لایقتر بهخاصانخدا مخصوص این اطلاق ناس استی
621 چونسْیاً مَنسْیاً انگاشتی جز حق تعالی را از آن رو ناس مرد عارف کامل شناس استی
622 علیمحسوس فی ذات اللّه است از قول پیغمبر کهباذات خدا جان علی را خوش مساس استی
623 هرآنکسراکهمجنونگشتممسوسشعربگفتی از آن معنی که جن را با وجود او تماس استی
624 به پیغمبرهمی گفتند مجنون شد علی مانا کهآنشهرانهخوردستینهخواب و نه نعاس استی
625 عیان شد مستی جانش مگر جن کرده مس اورا معاین شورش و سرش نه در ستر و لباس استی
626 پیمبر گفت ممسوسی است حیدر گشت آشفته نه زان گونه کهجنباجان ممسوسان مماس استی
627 علیممسوسفیذاتاللّه است ای قاصراندیشان علی را در بحارعزت حق ارتماس استی
628 جلال کبریا چون بحر و حیدرماهی آسایی که اندر بحرقدرت دایم او را انغماس استی
629 علی ممسوس فی ذات اللّه آمد لا بذات اللّه علی فرد را کی وصف إِمساس و لماس استی
630 چو در نور خدا مغموس آمد جان پاک او از آن شمس فلک را ار رخ او اقتباس استی
631 چو نور او بجز نور خدا نبود از آنستی که از نور علی پیغمبران را التماس استی
632 شه جم بنده کاندر مجلس رندان خاص او فلکچونساقیوشمسوقمرچونجاموکاساستی
633 عظیم الخلق ذات اعظمی کز مغز پاک او وجودحضرتروحالقدسچونیکعطاساستی
634 اگر پرداختی با صنعت اکسیر رای او زر قلب همه پیغمبران همچون نحاس استی
635 دم از مردی زدی چون همتش آبای علوی او ز باران امهات آسا همه حیض و نفاس استی
636 اَلَا یَا اَیُّهَا الْمُدَّثِر و قُمْیَا نَذِیْرَ اللّه بگو پیچیده خود را تا به چند اندر پلاس استی
637 برون آ شمهای شأن علی بر خلق ظاهر کن مگرجان ترا از طعن مشتی خس هراس استی
638 مترس از ناس بَلِّغْفِی عَلِیِّ کُلَّ مَا اُنْزَل که حفظم عاصم جان ترا از شر ناس استی
639 علی را گر اطاعت ناوری ای دل خجل مانی در آن روزی که یُدْعَی بِالْإمَام هر اناس استی
640 علی را شو زمشتاقان که هر مشتاق جانی را به مشتاقُ الیه خویش در معنی جناس استی
641 الا تا مادح خیرالنبیین آمده حسان الا تا مادح سجاد جان بوفراس استی
642 به مدح مرتضی بادا زبانم دایماً ناطق بهمغزم تا که عقل و فکر و تدبیر و حواس استی
643 به چشم کم مبین عشاق ما را در ایشان می نگر اخلاق ما را
644 کتاب ناطق خالق چو ماییم نظر کن جزو جزو اوراق ما را
645 ز مرآت جمال ما عیان بین جمال حضرت خلاق ما را
646 ز افعینفس جان گسل مسموم بوداین خسته دل جام شراب معتدل تعدیل کرد اخلاق را
647 رفتمبرون از جسم و جان چرخی زدم درلامکان در چرخ آرم این زمان این گنبد نه طاق را
648 خویش بینی تو در میکده ذنبی است عظیم حضرت پیر مغان آمده غفار ذنوب
649 حق راست این جهان همگی دفتری عجیب انسان کل ز دفتر حق فرد منتخب
650 در جان پاک هر نبی سرّ ولی را میطلب در جان احمدلاجرم سرّ علی را میطلب
651 سر ولایت مستتر نور نبوت جلوه گر سر خفی را طالبی نور جلی را میطلب
652 هر صنعتی اندرجهان دارد به آخر حاصلی تو ازخراباتی شدن بی حاصلی را میطلب
653 شد بحر ازل موج زن ازکل جوانب هر موج از آن مرتبهای شد ز مراتب
654 آن موج که اوجانب غیب است و شهادت آن حضرت انسان بود ای صادق طالب
655 در ذات بود بحرولیکن به صفت موج مجذوب به صورت به حقیقت شده جاذب
656 ذوالعرش رفیع الدرجاتی که خدا گفت عشق است که بیرون ز حدود وز جهاتست
657 اندر ظلمات هوسِ نفسِ جفاجوی دل همچو خضر آمده عشق آب حیاتست
658 ظلمات هواهای نفوس است سکندر عقل است که حیران شده در این ظلماتست
659 دلدار همه دل شد و شد دل همه دلدار تفریق و تمایز ز دو بینی و دو دانی است
660 بر صورت دلدار دل ماست به تحقیق ار آدم اول، دل ما آدم ثانی است
661 یک لطیفهٔ غیبی و سر وحدانی است که گاه یوسف و گه نفخه گاه پیرهن است
662 یکی حقیقت واحد بود وجود بسیط که گاه روح شمارندش و گهی بدن است
663 خوبان همگی مظهر جلوات صفاتند مشتاقِ علی آینهٔ جلوهٔ ذات است
664 ز اغیار چو بگسستم با یار بپیوستم این متصلّی را شد آن منفصلی باعث
665 از حسن عمل زاهد جنت طلبد از حق بر قرب خدا ما را شد بی عملی باعث
666 مقبولی آن حضرت پاکیزگی تن نیست بر حسن قبول حق پاکیزه دلی باعث
667 پاکیزگی دل را حل همه مشکل را تکریم نبی منشاء، تعظیم ولی باعث
668 در راه عشق آن صنم هر گه ترا آید حرج در صبر ثابت کن قدم کالصَّبْرُ مفتاحُ الفرج
669 یکدم میاسا از طلب زان رو که مَنْجَدَّ وَجَدْ میزن در دل با ادب زیرا که مَنْلَجَّ وَلَج
670 ربانی باهوش شو با حاضران خاموش شو از پای تا سر گوش شو ورنه دغائی وهمج
671 در جان پاک اولیا سِرِّ ولایت مندرج در سِرِّ جان اولیاء ذات الهی مندمج
672 آن عالم روحانی خمخانهٔ ربانی روح جبروتی خم فیض صمدانی راح
673 نفس ملکوتی را مینا و صراحی دان اعیان شهادی را هر یک قدحی ز اقداح
674 رخ ما ساغر و حسن ازل راح رخ ما چون زجاجه حسن مصباح
675 هویت در حجاب حسن مستور در این آن مختفی چون نَشأة در راح
676 وجود لاتعین هست چون می تعیّنها صراحیها و اقداح
677 مسمّا فاتح و اعیان خزائن بود هر یک ز اسما همچو مفتاح
678 مفاتیح الغیوب اسماء حسنی غیوب اعیان و غیب الغیب فتاح
679 حضور حضرت اسما در اعیان حضور حضرت اعیان در ارواح
680 حضور حضرت ارواح دایم بود در حضرت اجسام و اشباح
681 حضور جملهٔ این چار حضرت بود در حضرت جامع ایا صاح
682 ذات ازلی جلوه گر از حضرت اسما هر اسم یکی آینه زان چهرهٔ وَضّاح
683 اسماءالهی متجلی است در اعیان اعیان به ثبوتی متجلی است در ارواح
684 ارواح مجرد جبروتی ملکوتی دایم متجلی است در آیینهٔ اشباح
685 اشباح چو مشکوة شد ارواح زجاجات اعیان چو مصابیح بود روشن و لواح
686 اعیان چو مصابیح فروزندهٔ اسماء چون نار کز احجار برآرند به مقداح
687 آن نور علی نور بود ذات مسما آن جاعل انوار ظلم فالق اصباح
688 ذات علی آن نور علی نور که نامش فتاح مغالیق قلوبست چو مفتاح
689 آمد دل عشاق چو تن نور علی روح باشد دل مشتاق چوخم فیض علی راح
690 چون دیده به نور حق در دل نگران گردد نور علی مطلق بر دیده عیان گردد
691 چون عین یقین باشد دل لوح مبین باشد چون دیده چنین باشد دل نیز چنان گردد
692 چون راه مغان پوید آداب مغان جوید اسرار مغان گوید خود پیر مغان گردد
693 مشتاق علی آیین خوبان همه آیینه آیین چو نهان باشد ز آیینه عیان گردد
694 مرا دمی دل یک روی و جان یک دله بود که جسم را نه به جان الفت و معامله بود
695 غم تو بود و من آن دم که شادی و غم را به هم نه صورت ضدیت و مقابله بود
696 ز پای دل نگشودند قید گیسو را که در طریقت عشاق ز اهل سلسله بود
697 درخرابات فنا بادهٔ ذاتم دادند بادهٔ ذات ز مینای صفاتم دادند
698 مالک الملک جهانِ ملکوتم کردند بر ملوک ملکوتی ملکاتم دادند
699 در رخ معتکف صومعه انوار قبول چون ندیدیم قدم جانب میخانه زدند
700 گره از سلسلهٔ زلف بتان بگشادند وان گره بر دل هر عاشق دیوانه زدند
701 همت عالی رندان خرابات ببین که شهنشاهی عالم به گدا بخشیدند
702 ما غم یار و زاهدان غم خلد هر دلی طاقت غمی دارد
703 دل بود اینکه به گوش آیدم از وی سخنی یا که از دیر صدای جرسی میآید
704 زاهدی رو به سوی میکدهٔ ما آورد یا به سر منزل عنقا مگسی میآید
705 خوان احسان ولی نعمت ما هر که بدید نُه فلک در نظرش چون عدسی میآید
706 عالم جان را سماواتی و آفاقی جدا بود پیش از آن که این آفاق و این نه طاق بود
707 پیش ازین عهد الست رب میثاق بلی رمزی از میثاق ما آن عهد و آن میثاق بود
708 نعمت اللّه نعمتی گسترد خوش از بهر ما نعمت اللّه خوان بگسترد و خدا رزاق بود
709 در مرتبهٔ هستی پستی است زبردستی افتادگی و پستی عالی گهری باشد
710 نبود عجب ار بر ما شد پیر مغان مشفق با مغبچگان او را مهر پدری باشد
711 از دیدهٔ جسمانی گر آمده پنهانی ز آیینهٔ روحانی در جلوه گری باشد
712 دیدن جمال خوب تو خاموشی آورد یا در رخت ز غیر فراموشی آورد
713 دهشت فزود فرط تجلی کلیم را آری جلال حق همه مدهوشی آورد
714 ریحان زگلستان بدمد خوش عذاریار ریحان تر ز خط بناگوشی آورد
715 زین عقل هوشیار ملول آمدم بسی ساقی بیار باده که بی هوشی آورد
716 سینه چو مشکوة دل آمده وقت حضور همچو زجاجی در او روی تو مصباح نور
717 حسن تو زَیْتی لطیف آن تو یار بسیط شعلهٔ مصباح را زین دو نمود او ظهور
718 نور علی نور چیست ذات علی کبیر بحر محیط عظیم حضرت عشق غیور
719 گاه در اظهارشان پرده درو جلوه گر گاه در اخفای ذات پردگی است و صبور
720 گفت خدا انَّما المُشْرَکُ رِجْسٌ نَجِس مُشْرِکِ رِجسِ نَجِس نَفس کَنُوْدٌ وکَفور
721 اُذْهِبُ مِنْاَهْلِ بَیْت کُلِّ قبیحٍ وَ رِجْس بیت دل اهل دل روح ودود شکور
722 دل بود این که درو نقش رخت میبینم یا که بر مصحف حق مینگرم آیهٔ نور
723 نور رخسار تو در وادی جان جلوه گر است یا که خود آتش موسی است نمایان از طور
724 در خراب دل ما گنج ازل بنهادند زان سبب نام دل ما شده بیت معمور
725 ما خرقهٔ سالوسی و درّاعهٔ پرهیز دادیم و گرفتیم عوض ساغر لبریز
726 اندر طلب ملک جهان حرص تو تا چند کین حرص دریده شکم خسرو پرویز
727 گذری کن به طریقت نظری کن به یقین نظری کن به حقیقت گذری کن ز مجاز
728 تا شود بر دلت اسرار معارف همه کشف تا شود بر رخت ابواب حقایق همه باز
729 چشم دل پوش بجز چهرهٔ فکر از همه وجه گوش جان بند بجز نغمهٔ ذکر از همه ساز
730 عیسی دیرنشین دلبر و دل همچون دیر زلف او همچو صلیب آمد دل چون ناقوس
731 صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس
732 آفتی نیست بتر راه روان را از عجب پر طاووس بود آفت جان طاووس
733 قصهٔ شهر سبا باز شنو از هدهد منطق الطیر کجا کشف شود از قاموس
734 دل برون میرود از پرده، خدا را نفسی حرف در پرده بگو زان شه بی ستر و لباس
735 اسم اعظم رقم حق و یداللّه راقم روح اعظم قلم و لوح دل ما قرطاس
736 نفس حق چه بود معنی الهام و سروش نفس باطله، وسواس رجیم خناس
737 زاهدان از معارفند نفور متنفر ز بوی گل کناس
738 متمایز بود ز عامی خاص فرق باشد ز ناس تا نسناس
739 کیست ز ابدال دانی ای درویش آنکه تبدیل کرد عقل وحواس
740 کیست ز اوتاد دانی ای عارف آنکه بنیاد عشق راست اساس
741 آن امامان دو مظهر آمدهاند ملک الناس را و رب الناس
742 جلوه گاه اله معصوم است او چو قطب آسمان بود چون آس
743 فرد مشتاق و عین و لام ویا کیست سلطان آسمان کریاس
744 پای تا سر همگی مظهر جبریل شود نوشد از ساغر مشتاقِ علی گر ابلیس
745 از یک نفس شد برملا کون و مکان،عرضوسما خلق نفس کار خدا خلق جهان کار نفس
746 پسرا پیر شوی رسم جهالت بگذار هم نفس شو نفسی به انفس پیر نفس
747 نشناسد صفت ذکر مگر اهل الذکر حامل وحی کند بهر تو تقریر نفس
748 حق بود رامی و دم تیرودلت همچو هدف پیر چون قوس کزو میگذرد تیر نفس
749 شمس حقیقت عیان شد ز حجاب غَطَش گشت ز خجلت نهان زاهد خفاش وش
750 مفتی صد تو حجب قشری خالی ز لُب حامل ثقل کتب چون خرکی بارکش
751 سینه شده صیقلی هم و غمش منجلی آنکه زنام علی گشت دلش منتقش
752 آنکه کردش کرم ما به کرامت تخصیص رست از آفت افراط وز نقص تنقیص
753 بر بند گوش جان و دل از هر حدیث و نص بشنو حدیث عشق که هست احسن القصص
754 بگذر ز جهل و علم مده دل به عقل خاص رو کن به باب حضرت عشق آن شه اخص
755 عین اللّه بصیر دل اهل دل بود نه مضغهٔ صنوبری و لحم منقصص
756 غایب از خویش شو و حاضر ما باش مدام تا که سازیم ترا منسلک سلک خواص
757 رو به هر کار که آری چه به غیبت چه حضور اولا بایدت از حضرت ما آشر خاص
758 زاهدا جنس عوامی و تو کالانعامی لب فروبند ز اسرار کرامات و خصوص
759 نَصِّ وَاشْتاقَ اِلَی قُرْبِکَ فِی المُشْتَاقِیْن ساخت مشتاق علی را به ولایت منصوص
760 چون مشفق آمد آسمان از هیبت اِنَّا عَرَض گردید بر دیوانگان حمل امان مفترض
761 گر باغبان با خبر در باغ میکارد شجر مقصود وی باشد ثمر از خدمت آن شاخ غض
762 اَلْجَفْنُ بِالْجَفْنِ اِلْتَزَقهَا اُبْصُروا کَیفَ افْتَضَح اَلْجِسْمُ بِالْجِسْمِ الْتَسَقهَا اُنْظُروا کَیفَ انْتَهَض
763 قانون قبض و بسط دل تو به دست ماست ماییم چون طبیب و دل تست چون مریض
764 دل پا کن ز غیر و به ما رو کن آنگهی زان رو که نیست رخصت طاعات در محیض
765 پروانهٔ جانهای مقدس همهٔ طائف معشوق ازل شمع وش افروخته عارض
766 تا کی طلب رزق ز درگاه خلایق چون رزق ترا هست خدا باسط و فایض
767 چند از طلب دنیی و تحصیل ذمائم طاعت متقبل نبود از زن حائض
768 گر تو خواهی که شوی منسلک سلک خواص دل مخصوص به دست آر نه لحم مخروط
769 تا نمیری به ارادت نشوی حیّ ابد کین سعادت شده با موت ارادت مربوط
770 چون شدی زندهٔ جاوید ابد میگردد زندگی همه عالم به حیات تو منوط
771 حیف بر آدمی ابله نادان ضعیف کهجهولستوظلوم است و جزوع است و منوع
772 هم مگر عین عنایت نظری فرماید ورنه کس جان نبرد از خطر نفس ملوع
773 عشق گر مرکز این دور نبودی نشدی آسمانها همه مرفوع و زمینها موضوع
774 تویی سبّاح بحر ذات بی حد شدی قانع به قدر آن مصانع
775 جَوارُ الْخُنَّس الْکُنَّس چرایی چرا گاهی مقیمی گاه راجع
776 چو شمس اندر مجاری مستقر باش سوی و مستقیم و بی مدافع
777 جانی که به اسرار حقش هست تَطَلُّع در عین تَرَفّع بودش عجز و تضرع
778 آن را که تمتع بود از صورت دلدار نبود ز متاع دو جهانیش تمتع
779 از یار نخواهیم بجز یار که ما را قانون طمع نبود و آیین توقع
780 خورشید حقیقت الحقایق اقسام حقایقش مطالع
781 اعیان چو مطالع و مشارق اسما چو شوارق و طوالع
782 اسما چو شواهد و سواقی اعیان چو مجالس و مجامع
783 ذات ازلی چو خم باده فیض ازلی شراب نافع
784 ساقی و شراب و خُم و میخوار این جمله یکی است بی منازع
785 فیض اعلاست بادهٔ دل چو ایاغ دل چو مشکوة و نور ذات چراغ
786 صبغة اللّه چیست بادهٔ لعل ساقی رند احسن الصباغ
787 خم این باده چیست سینهٔ ما سینهٔ ماست چون خم صباغ
788 جز یداللّه نیست اندر خم مرحبا دست و حبذا ارساغ
789 ماییم چو اکسیر و طبایع مس ناقص ماییم چو تریاق و هوا افعی لازع
790 زان عارض نورانی و زان طرّهٔ مشکین گردیده ملک ملهم و شیطان شده نازع
791 عشق چو سیمرغ و دل آمده چون کوه قاف آن همگی اختفا و این همگی انکشاف
792 عشق نبود ار غرض از جلوات دو کون داشت کجا حرف نون رابطه با حرف کاف
793 کسوت رندی که حق آمده نساج وی اطلس چرخش کجاست لایق عطف سجاف
794 شد حجاب از رخ آن دلبر غیبی مکشوف عارفان را همه شد سرّ هویت معروف
795 جالس مجلس وحدت همه اجناس وفصول واقف موقف قربت همه انواع و صنوف
796 ز ذات حضرت سیمرغ باخبر کس نیست عیان به خلق ز سیمرغ نیست جز اوصاف
797 علیم نیست به عالم کسی زمنطق طیر به غیر ذات سلیمان کامل الاعطاف
798 غرض ز قصّهٔ سیمرغ سرِّ عشق بود دل من آمده سیمرغ عشق را چون قاف
799 کنه اوصاف کمالات علی مشتاق کس ندانست بجز ذات علی مشتاق
800 وجود حقیقی چو خورشید اعظم شده منبسط نور او بر حقایق
801 حقایق چو آیینهها و نمایان ز هر آینه حسن معشوق و عاشق
802 از آن ساخت آیینه کایینه باشد هر آیینه باطبع خوبان موافق
803 به هر آینه دید رخسار خود را ز هر آینه جلوهای کرد لایق
804 رخسارهٔ ما آینهٔ حضرت مطلق آیینهٔ ما جلوه گه ذات محقق
805 طیفور ز ما قایل ما أَعْظَمَ شَأْنِی منصور ز ما ناطق اسرار اناالحق
806 با حضرت عشقیم و ز عقلیم منزه بر ما چه زنی طعنه تو ای زاهد احمق
807 چو عز ما بود ازعز سبحان اللّه العزّة عزیز ما عزیز حق و خوار ماست خوار حق
808 یداللّه را چو دست قدرت ما آستین باشد مکن جزکارماکاری که کار ماست کار حق
809 جلال ماست نار اللّه موقد در جلال ما بسوز ای عاشق بیدل جلال ماست نارحق
810 از حکمت حقیقی لافی حکیم تا کی می نوش تا که گردد سرّ حقت مُحقَّق
811 گر حل عقده کردی در راه عشق مردی ورنه چه میگشاید از حل و عقد زیبق
812 آرد چو یم قدرت، موج عظیم وسطوت الا نبی و عترت ما را نبود زورق
813 ماییم که بنشستیم در کشتی اهل البیت مَنْوَافَقَنَا اسْتَخْلَصَ مَنْخَالَفَنَا اسْتَغْرَق
814 ره روان ره حق بارکش و مست چو لوک ما درین ره همه را قافله سالار سلوک
815 در ره دل قدمی بی نظر ما مگذار از نبی گوش که الناسُ عَلَی دیْنِ مُلُوْک
816 عارفان در وسط لجّه، خموشان چون حوت زاهدان در طرف دجله، خروشان چون غوک
817 چشمی است دل را درنهان،نورعلیش مردمک بر چشم دل گشته عیان سرملک، وهم ملک
818 نازونعم پرورده را ازمن بگو کاین راه را اشکی بباید چون بقم رخسارهای چون اسپرک
819 نام تو دردیوان عشق آنگاه در ثبت اوفتد کزلوح جان ودل شوداین حرف هستی تو حک
820 چشم آلوده ز ما عیب ببیند ورنه دامن همت ما هست ز هر تهمت پاک
821 صدف از لجه نصیبش همه ذوق است وحیات کشف از دجله نصابش همه خوفست و هلاک
822 بس قدمهای عزیمت که درین ره لغزند هم مگر دست عنایات حق آید مسّاک
823 نقد صفی معتدل جن و ملک را شد محک ابلیس زآدم دیدگل دل دید از آدم ملک
824 اندر حجاب آب و گل بنگر جمال جان و دل ابلیس رویی تا به کی پستی بیاموز ازملک
825 روچشم حق بینی زحق باعجزوزاری کدیه کن زانرو که استدلال تو نفزاید الا وهم و شک
826 دل مظهر ذات صمد، فرد قدیم لم یزل آیینه نور آید همی گنجینهٔ سرّ ازل
827 مهربتان دلربا از دل برون کردیم ما مشتاق عین و لام و یا آمد بدل نعم البدل
828 جان عرش ذات مستعان، دل عرش جان مستقل حقمستویبرعرشِجان،جان مستوی برعرش دل
829 دلعرشوجان نورجلی،دل عرش وهُوذات علی ازهوشده جان منجلی، وز جان شده دل معتدل
830 دل عرش روحانی بود،جان عرش رحمانی بود این اول آن ثانی بود، این مستقر آن مستقل
831 جان گرددازحق مستمد،دل گردد ازجان مستعد جان گشته با حق متحد، دل گشته با جان متصل
832 جان موسی آسا متسع، القلب و النفس وسع نه نفس از دل منقطع نه قلب از جان منفصل
833 نفسی که او عادل شده حمال سرِّ دل شده جانرازتن حامل شده، دل گشته جان را محتمل
834 لابلکه جان را ای ولی، حاصل شده ذات علی جانکردهدلرا حاملی، دل حامل این مشت گل
835 بود فضل و هنر اینجا اصول عشق دانستن هنراینجاهمهعیب است و فضل اینجا همه باطل
836 گیسوی یار نازنین شد عُرْوَةُ لاتَنْفَصِمْ دلها به آن حبل المتین مستمسکاند و معتصم
837 بر در میکد ه رندان قلندر ماییم که ستانیم و دهیم افسر شاهان عظام
838 قطب وقتیم و به عبدیت ما مشغولند همه اوتاد عظام و همه ابدال کرام
839 از آدم معنی ز چه رو، روی بتابیم آدم پدر ماست نه حیوان نه جمادیم
840 شافعان گناه خلق ولیک خویشتن غرق لُجهٔ گنهیم
841 سیر فلک از ماست ولی جمله سکونیم نطق ملک از ماست ولی جمله سکوتیم
842 حسن ما معروف شد زان رو که ما سِرّ کُنْتُ کَنْز در دل داشتیم
843 طاقت دیدار ما کس را نبود برقع از گیسو به رخ بگذاشتیم
844 من طایر خجستهٔ طوبی نشیمنم کامروز گشته این قفس خاک مسکنم
845 در صورت ارچه در قفس صورتم ولی بگشوده سوی گلشن معنی است روزنم
846 خود پا در این قفس ننهادم ولی فکند حبل المتین زلف تو دامی به گردنم
847 اسم اعظم چو ترا نقش نگین دل شد هیچ پروا مکن از رهزنی راهزنان
848 دل بود مصر و تماثیل حضوری در وی یوسفان ملکوتی تنک پیرهنان
849 آن رب مقتدر که بود عشق نام وی عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن
850 حسن جلی محمد و عشق خفی علی پنهان عشق جلوه گر از آشکار حسن
851 با عشق حسن را دو مبین متحد ببین حسن است یار با وی و او نیز یارِ حسن
852 قصه بسیار است و دل بس نازک و کم حوصله به که با یاد رخت گردد دل ما یکدله
853 هست هشیاری محال آشفتگان عشق را هم مگر زنجیر زلف یار گردد سلسله
854 در مقامی که اختیاری نیست اندر دست دل دم مزن آنجا که نه خود شکر گنجد نه گله
855 چون ناقةاللّه از درون آورد بیرون شقشقه عشاق مست ذوفنون رستند خوش از تفرقه
856 از بادهٔ ما جرعهای، گر عارف و زاهد خورد آن را فزاید معرفت، این را فزاید زندقه
857 هر یک از اسماء حسنا اسم وصفی از صفات اسم خاص عین ذات کبریا نام علی
858 اسم اعظم غیرذات حق مدان ای تیزهوش اسم اعظم اعظم نام خدا نام علی
859 قَدْبَدَی مُنْکَشِفاً مُنْجَلِیاً نُوْرُ عَلیّ مِنْحجابٍ اَحَدِیّ اَبَدِیٍ اَزَلیّ
860 پردگیِ عشق ولی پردهٔ آن حسن نبی عشق سرّی است خفی حسن کمالی است جلی
861 ذات او عین صفاتست و علو عین دنو بعد او قرب بود منفصلی متصلی
862 بهشت عدن که گفتند کوی میکده است که هیچ نیست در آنجا نه غصه نه المی
863 رخسار مهوشست این، یا مهر بی زوالی ابروی دلکش است این، یا منخسف هلالی
864 کنه حقیقت است این، سر هویت است این معنی وحدتست این، یا بررخ تو خالی
865 جز نقش روی خوبت، کاندر دلم عیان است هر چیز رونماید، خوابی است یا خیالی
866 منم آن رند پاک از کفر و دینی که عِنْدَالکَشْفِ مازِدْتُ یَقینی
867 ندیده دیدهای در هیچ دوری چو من دیوانهٔ عقل آفرینی
868 مشو غافل ز بالادستی چرخ یداللّه جلوه گر شد ز آستینی
869 باران با لطافت بارید بر گلستان هم ورد یافت وردی هم خار یافت خاری
870 در لطف طبع باران کی میکند تفاوت کز گل گرفت عزت وز خار دید خواری
871 از شرق صلب آدم یک لمعه گشت لامع هابیل گشت نوری قابیل گشت ناری
872 عالم چو بحر مواج در وی فتن چو امواج آن اهل بیت عصمت فی البحر کالجواری
873 الا علی مشتاق من در جهان ندیدم رندی که مست باشد در عین هوشیاری
874 ترا چو حسن بتان طراز جلوه دهند حجاب این منگر گر نظر به آن داری
875 حقیقتی است نهان کز مجاز گشته عیان نهان عیان شود ار دیدهٔ عیان داری
876 منم اندر خرابات مغان آن رند سرمستی که نشناسم سر از پایی نه بالادانم از پستی
877 به دریای فناکن غرقه خود را زانکه زین دریا اگر رستی هلاکی ور در آن غرق آمدی رستی
878 چو قرب معنوی آمد زبعد جسم چه باک نبی به یثرب و سلطان اویس در قرنی
879 حق جلوه گر از حضرت اسماء و صفات اسم و صفت از حضرت اعیان و ذوات
880 اعیان و صفات ظل اسماء و نعوت اسماء و نعوت ظل حق حضرت ذات
881 چشمی که حقش کشید کحل مازاغ گه دید ایاغ باده گه باده ایاغ
882 حقش در خلق و خلق در حق بنمود خوش یافت ز تشبیه و زتعطیل فراغ
883 در سینهٔ ما گهی نهان آمدهای بر دیدهٔ ما گهی عیان آمدهای
884 این نام و نشان تمام از تست عجب با این همه بی نام ونشان آمدهای