و از رضاقلی خان هدایت تذکرهٔ ریاض العارفین 44

رضاقلی خان هدایت

آثار رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

و هو جلال الدین محمدبن بهاءالدین محمد سلطان محققین و برهان مدققین است. أَباً عَنْجَدّ از فضلای روزگار و...

و هو جلال الدین محمدبن بهاءالدین محمد سلطان محققین و برهان مدققین است. أَباً عَنْجَدّ از فضلای روزگار و علمای نامدار بوده. بهاءالدین محمد والد ماجد مولانا اقتباس طریقت از حضرت شیخ الاکبر شیخ نجم الدین کبری نموده بود. خواص و عوام آن مملکت را به وی اخلاص و ارادت بود. به حدی که کثرت مریدین مایهٔ خوف سلطان محمد خوارزمشاه گردید. بالاخره به رنجش انجامید. لهذا مولانا بهاءالدین بامتعلقین از بلخ به عزم حجاز هجرت گزید. در نیشابور شیخ عطار را ملاقات و شیخ سفارش تربیت جلال الدین محمد به وی فرموده و مثنوی اسرارنامه به او عنایت نمود و در آن وقت جناب مولوی شش ساله بوده‌اند. غرض، بعد از زیارت مکهٔ معظمه به استدعای سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی پادشاه روم در قونیهٔ روم توقف گزین شدند. بعد از چندی مولانا بهاءالدین وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. کمالات و فضایل مولوی به مرتبه‌ای رسید که هر روز چهارصد فاضل در زمرهٔ تلامذه در مدرس وی حاضر شدند. بالاخره به خدمت شیخ شمس الدین تبریزی رسید و ارادت او را گزید و این کلمات مشهور و در اغلب کتب مسطور است. کمالات آن جناب محتاج به تحریر و تقریر نیست. مثنوی ایشان معروف است. دیوانی مبسوط نیز به نام شیخ شمس الدین تبریزی تمام فرموده‌اند. وفاتش در سنهٔ ۶۷۲ و از اشعار آن جناب اختصاراً این ابیات نوشته می‌شود. ,

2 چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها

3 ای مرده‌ای که در تو ز جان، هیچ بوی نیست رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست

4 اول بدان که عشق نه اول نه آخر است هر سونظر مکن که از آن سوی، سوی نیست

5 شمع جان را گرو این لگن تن چه کنی این لگن گر نبود شمع ترا صد لگن است

6 تو هر خیال که کشف حجاب پنداری بیفکنش که ترا خود همان حجاب شود

7 کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد

8 حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

9 هزار مرغ عجیب از گل تو برسازند چو ز آب و گِل گذری تا دگر چهات کنند

10 ستاره نیست خدا را که در زمین گردد که در هوای ویست آفتاب چرخ کبود

11 خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

12 خوش از عدم پرد همی این صدهزار مرغ وز یک کمان همی پرد این صدهزار تیر

13 گر تو فرعون منی از ملک تن بیرون کنی در میان جان ببینی موسی هارون خویش

14 بنمودمی نشانی، ز جمال او ولیکن دو جهان به هم برآید، سرشور و شر ندارم

15 نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم چو غلام آفتابم، همه ز آفتاب گویم

16 به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد که شدم نهان من اینجا مکنید آشکارم

17 تا عاشق آن یارم در کارم و بیکارم سرگشته و پابرجا مانندهٔ پرگارم

18 گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم از عشق بپرهیزم پس با که درآویزم

19 قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی همه تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

20 دل من رفت به بالا، تن من ماند به پستی من بیچاره کجایم، نه به بالا نه به پستم

21 من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام حبس از کجا، من از کجا، مال که رادزدیده‌ام

22 حاصل عمرم سه سخن بیش نیست خام بدم، پخته شدم، سوختم

23 من نه خود آمدم اینجا که به خود باز روم هرکه آورد مرا باز برد در وطنم

24 من از عالم ترا تنها گزیدم روا داری که من تنها نشینم

25 لاف محبتت زنم تا نفسی است در تنم گر به تمام عمر خود بی تو دمی زنم، زنم

26 بعد هزار سال اگر برلحدم تو بگذری مشک شود همه گلم، روح شود همه تنم

27 تهمت دزد برزنم هر که نشانت آورد کاین ز کجا گرفته‌ای آن ز کجا خریده‌ای

28 آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری جمال خود در پس پرده رفته‌ای پردهٔ ما دریده‌ای

29 می‌گفت در بیابان رند دهل دریده صوفی خدا ندارد او نیست آفریده

30 بر بیضهٔ دل باش هان مانند مرغی دیده بان کز بیضهٔ دل زایدت مستی ذوق و قهقهه

31 اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

32 مباش خستهٔ هستی خراب باش خراب یقین بدان که خرابی است عین معموری

33 گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست این هم ز تست مایهٔ پندار ما تویی

34 جهان چون تو مرغی ندید و نبیند که هم فوق بامی و هم در سرایی

35 از خلق جهان کناره می‌گیرد آن را که تو در کنار می‌آیی

36 درین خانه نمی‌یابم جز او کس تو هشیاری درآ شاید ببینی

37 انصاف بده که عشق نیکوکار است زان است خلل که طبع بدکردار است

38 تو شهوت خویش را لقب عشق نهی از عشق رهی بسیار است

39 در مذهب عاشقان قرار دگر است وین بادهٔ ناب را خمار دگر است

40 هر علم که در مدرسه حاصل گردد کار دگر است و عشق کار دگر است

41 عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا خالی و پر کرد ز دوست

42 اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامی است ز من برمن و باقی همه اوست

43 در سینهٔ هر که ذره‌ای دل باشد بی عشق تو زندگیش مشکل باشد

44 با زلف چو زنجیر گره در گرهت دیوانه کسی بود که عاقل باشد

45 الْجَوْهَرُ فَقْرٌ وَسِوَی الْفَقْرِ عَرَض الْفَقْرٌ شِفاءٌ وَ سِوَی الْفَقْرِ مَرَض

46 الْعالَمُ کُلُّهُ خِداعٌ وَ غُرور الْفَقْرُ مِنَ الْعالَمِ سِرٌّ وغَرَض

47 جز من اگرت عاشق و شیداست بگو ور میل دلت به جانب ماست بگو

48 گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو

49 شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت‌های ما

50 عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل

51 خوشتر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران

52 عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود

53 عاشقان جام فرح آنگه کشند که به دست خویش خوبانشان کشند

54 کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه باشد در نوشتن شیر شیر

55 صد هزاران دام و دانه است ای خدا ما چو مرغان ضعیف بی نوا

56 گر هزاران دام باشد هر قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم

57 ما چو ناییم و نوادر ما ز تست ما چو کوهیم و صدا در ما زتست

58 ما همه شیران ولی شیر عَلَم حمله‌مان از باد باشد دمبدم

59 حمله مان از باد و ناپیداست باد جان فدای آنکه ناپیداست باد

60 گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست ما کمان و تیراندازش خداست

61 هرکه او بیدارتر پُر دردتر هرکه او آگاه‌تر رخ زردتر

62 یک گهر بودیم همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو آب

63 چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایه‌های کنگره

64 کنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان آن فریق

65 جان بی معنی درین تن بی خلاف هست همچون تیغ چوبین در غلاف

66 تا غلاف اندر بود باقیمت است چون برون شد سوختن را آلت است

67 دیدهٔ ما چون بسی علت دروست رو فنا کن دید خود در دید دوست

68 گردش چرخه رسن را علت است چرخه گردان را ندیدن ذلت است

69 پایه پایه رفت باید سوی بام هست جبری بودن اینجا طبع خام

70 پای داری چون کنی خود را تولنگ دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

71 گر به صورت آدمی انسان بدی احمد و بوجهل خود یکسان بُدی

72 از که بگریزیم از خود، ای محال از که برتابیم از حق، ای وبال

73 صورت و معنی چو شیر و بیشه دان یا چو آواز سخن اندیشه دان

74 از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد

75 صورت از بی صورتی آمد برون باز شد کانّا اِلَیْهِ راجِعُون

76 گر به جهل آییم آن زندان اوست ور به علم آییم آن ایوان اوست

77 گر بگرییم ابر پر رزق وی‌ایم ور بخندیم آن زمان برق وی‌ایم

78 ماکه‌ایم اندر زمان پیچ پیچ چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ

79 یاد آرید ای مهان زین مرغ زار یک صبوحی در میان مرغزار

80 یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و آن مجنون بود

81 این روا باشد که من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

82 ای عجب آن عهد و آن سوگند کو وعدهای آب لب چون قند کو

83 ای جفای تو ز دولت خوبتر انتقام تو ز جان محبوب‌تر

84 از حلاوت ها که دارد جور تو از لطافت کس نیارد غور تو

85 نار تو این است نورت چون بود ماتمت این است سورت چون بود

86 نالم و ترسم که او باور کند وز ترحم جور را کمتر کند

87 عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ

88 چند امانم می‌دهی ای بی امان ای تو زه کرده به کین من کمان

89 یا جواب من بگو یا داد ده یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

90 قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من

91 حرف و گفت و صوت را برهم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم

92 یاوه کرده وسوه باشی دلا گر طرب را باز دانی از بلا

93 ای گران جان خوار دیدستی مرا زان که بس ارزان خریدستی مرا

94 هرکه او ارزان خرد ارزان دهد گوهری طفلی به قرص نان دهد

95 مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی چون که یک ها محو شد بی شک تویی

96 از غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وهم نبود هوش ما

97 باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماست

98 باده از ما مست شد، نی ما ازو قالب از ما هست شد نی ما ازو

99 این همه گفتیم لیکن در بسیج بی عنایات خدا هیچیم، هیچ

100 مطلق آوازها از شه بود گرچه از حلقوم عبداللّه بود

101 کفر هم نسبت به خالق حکمت است چون به ما نسبت کنی کفر آفت است

102 سوی من منگر به خواری سست سست تا نگویم آنچه در رگ‌های تست

103 عقل خود را از من افزون دیده‌ای تو من کم عقل را چون دیده‌ای

104 چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است خودنه عقل است آن که مار و کژدم است

105 موسی و فرعون را معنی رهی ظاهر این ره دارد و آن بی رهی

106 چون که بی رنگی اسیر رنگ شد موسئی با موسئی در جنگ شد

107 چون به بی رنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی

108 این عجب این رنگ از بی رنگ خاست رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست

109 اینت خورشید نهان در ذره‌ای شیر نر در پوستین بره‌ای

110 در حروف مختلف شور و شکی‌ست گرچه از یک روی سر تا پا یکیست

111 آن یکی رو ضد و دیگر متحد از یکی رو هزل و دیگر روی جد

112 هر نبی و هر ولی را مسلکی است لیک تا حق می‌برد جمله یکی است

113 آینه هستی چه باشد نیستی نیستی بگزین گر ابله نیستی

114 هستی اندر نیستی بتوان نمود مالداران بر فقیر آرند جود

115 بر بدی‌های بدان رحمت کنید بر منی و خویش بینی کم تنید

116 علم چون بر دل زند یاری شود علم چون بر تن زند ماری شود

117 اسم خواندی رو مسما را بجو مه به بالا دان نه اندر آب جو

118 هرچه جز عشق خدای احسن است گر شکرخواری است آن جان کندن است

119 کُلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ اللّهَ باطِلُ اِنَّ فَضْلَ اللّهِ غَیْمٌ هَاطِلُ

120 اُقْتُلُونی یا ثِقاتی لایماً اِنَّ فُی قَتْلِی حَیاتِی دائِما

121 از تو ای بی نقش با چندین صور هم مشبه هم موحد خیره سر

122 مفترق شد آفتاب جان‌ها در درون روزن ابدان ها

123 چون نظر در قرص داری خوریکی است وان که شد محجوب ابدان در شکی است

124 ای برادر تو همه اندیشه‌ای مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

125 گر گل است اندیشهٔ تو گلشنی ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی

126 هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست جز به خلوتگاه حق آرام نیست

127 افکن این تدبیر خود را پیش دوست گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست

128 ای بسا کس را که صورت راه زد قصد صورت کرد و بر اللّه زد

129 این جهان نیست چون هستان شده وان جهان هست بس پنهان شده

130 دست پنهان و قلم بین خط گذار اسب در جولان و ناپیدا سوار

131 آنچه پیدا عاجز و پست و زبون وآنچه ناپیدا چنین تند و حرون

132 می درد می‌دوزد این خیاط کو می‌دمد می‌سوزد این نفاظ کو

133 ساعتی کافر کند صدیق را ساعتی مؤمن کند زندیق را

134 صِبْغةاللّه هست رنگ خُمّ هو پیسه‌ها یک رنگ گردد اندرو

135 چون در آن خُم افتد و گوییش قُمْ از طرب گوید منم خُم لاتَلمُ

136 این منم خود خُم اناالحق گفتن است رنگ آتش دارد اما آهن است

137 شد ز رنگ و طبع آتش محتشم گوید او من آتشم، من آتشم

138 آتش چه آهن چه لب ببند ریش تشبیه و مشبه را بخند

139 ای ملامت گو سلامت مر ترا ای سلامت جو رها کن تو مرا

140 جان من کوره است و با آتش خوشست کوره را این بس که خانهٔ آتش است

141 باز دیوانه شدم من ای طبیب باز سودایی شدم من ای حبیب

142 حلقه‌های سلسله تو ذوفنون هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

143 چون قلم در دست غداری بود لاجرم منصور برداری بود

144 در وجود ما هزاران گرگ و خوک صالح وناصالح و خوب و خشوک

145 حکم آن خو راست کاو غالب تراست چون که زر بیش از مس آمد آن زر است

146 سیرتی کان در وجودت غالب است هم بر آن تصویر حشرت واجب است

147 می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

148 ما زبان را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال را

149 ملت عشق از همه دین‌ها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست

150 ای خنک آن کس که بیند روی تو یا در افتد ناگهان در کوی تو

151 در بهاران زاد و مرگش در دی‌است پشه کی داند که این باغ از کی است

152 آزمودم عقل دوراندیش را بعد ازین دیوانه خواهم خویش را

153 هرکه گوید جمله حقند احمقی است هرکه گوید جمله باطل آن شقی است

154 لفظ در معنی همیشه نارَسان زان پیمبر گفت قَدْکَلَّ اللسان

155 ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند در شکست اهل دل جد می‌کنند

156 آن مجاز است این حقیقت ای خران نیست مسجد جز درون سروران

157 تادل مرد خدا نامد به درد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

158 گر شود عالم پر از خون مال مال کی خورد مرد خدا الا حلال

159 جان نباشد جز خبر در آزمون هرکه را افزون خبر جانش فزون

160 نور را هم نور شو با نار نار جای گل گل باش جای خار خار

161 از غم بی آلتی افسرده است نفس اژدرهاست او کی مرده است

162 از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و یهود

163 تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق بلکه گردونی و دریایی عمیق

164 هر زمان دل را دگر رایی بود آن نه از دی لیک از جایی بود

165 پس چرا ایمن شوی از رای دل عهد بندی تا شوی آخر خجل

166 این هم ازتأثیر حکم است وقدر چاه می‌بینی و نتوانی حذر

167 دل تو این آلوده را پنداشتی لاجرم دل ز اهل دل برداشتی

168 ای بسا معشوق کاید ناشناخت پیش بدبختی نداند عشق باخت

169 مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست پیش دشمن دشمن و بر دوست، دوست

170 از تو رُسته است ار نکوی است ار بد است ناخوش، و خوش در وجودت از خود است

171 نفی از یک چیز و اثباتش رواست چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست

172 هرچه از وی شاد گردی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان

173 زانچه گشتی شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد

174 هرکجا تو با منی من خوشدلم گر بود در قعر گوری منزلم

175 هرکجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سَمُّ الخِیاطْ

176 آزمودم مرگ من در زندگی است چون رهم زین زندگی پایندگی است

177 اُقْتلُوُنی اُقْتُلُونی یا ثقات اِنَّ فی قَتلی حیاتی فی الحَیات

178 بدر می‌جویم از آنم چون هلال صدر می‌جویم در این صف نعال

179 از جمادی مُردم و نامی شدم از نما مردم به حیوان سر زدم

180 مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

181 حملهٔ دیگر بمیرم از بشر تا برآرم از ملایک بال و پر

182 از ملک هم بایدم جستن ز نو کُلُّ شیٍ هالِکُ إلّا وَجْهَهُ

183 بار دیگر از ملک پران شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم

184 پس عدم گردم عدم، چون ارغنون گویدم اِنّا اِلَیْهِ راجعُون

185 آب کوزه چون در آب جو شود محو گردد در وی و چون او شود

186 هیچ عاشق خود نباشد وصل جو که نه معشوقش بود جویای او

187 چون درین دل برق مهر دوست جست اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

188 تشنه می‌نالد که کو آب گُوار آب هم نالد که کُو آن آب خوار

189 جذب آب است این عطش در جان ما ما از آنِ او و او هم ز آن ما

190 میل معشوقان خوش و خوش فر کند لیک میل عاشقان لاغر کند

191 عشق معشوقان دو رخ افروخته عشق عاشق جان او را سوخته

192 کهربا عاشق به شکل بی نیاز گاه می‌کوشد در آن راه دراز

193 قرب نی بالا و پستی رفتن است قرب حق از حبس هستی رستنست

194 با دو عالم عشق را بیگانگی است اندروهفتاد و دو دیوانگی است

195 مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع

196 پس چه باشد عشق دریای عدم در شکسته عقل را آنجا قدم

197 سخت مست و بی خود و آشفته‌ای دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای

198 غیر عقل و جان که در گاو و خراست آدمی را عقل و جان دیگر است

199 باز غیر عقل و جان آدمی هست جانی در نبی و در ولی

200 جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان‌های شیران خداست

201 ظاهر آن اختران قَوّامِ ما باطن ما گشته قوام سما

202 پس به صورت عالَم اصغر تویی پس به معنی عالم اکبر تویی

203 تو به هر صورت که آیی ایستی که منم آن بالله آن تو نیستی

204 مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

205 هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای در کف شاهد نگر چون بنده‌ای

206 من عصایم در کف موسی خویش موسی‌ام پنهان و من پیدا ز پیش

207 زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظن است و حیرانی نظر

208 هرکه او اندر نظر موصول شد این خبرها پیش وی معزول شد

209 عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب سایه را باآفتاب حق چه تاب

210 گرچه قرآن از لب پیغمبر است هرکه گوید حق نگفت او کافر است

211 باده نی در هر سری شر می‌کند آن چنان را آن چنان تر می‌کند

212 ای بسا ریش سفید و دل چو قیر ای بسا ریش سیاه و دل منیر

213 بس منافق کاندرین ظاهر گریخت خون صد مؤمن به پنهانی بریخت

214 عقل ضد شهوت است ای پهلوان آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان

215 هرکجا خواهد خدا دوزخ کند اوج را برمرغ، دام و فخ کند

216 یار غالب شو که تا غالب شوی یار مغلوبان مشو هان ای غوی

217 حجت دهری همین باشد که من غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن

218 عمر کرکس سه هزار و پانصد است مر کبوتر را چه باشد زان به دست

219 می‌بمیرد از کبوتر صد هزار مرگ کرکس می‌نبیند آشکار

220 جمله پندارند کرکس باقی است نی، غلط کردند یک کس باقی است

221 می‌نماند زین جهان یک تار مو کُلُّ شییٍ هالک اِلّا وَجْهَهُ

222 هیچ نقاشی نگارد زین نقش بی امید نفع بهر عین نقش

223 هیچ کوزه گر کند کوزه شتاب بهر عین کوزه نی از بهر آب

224 نقش ظاهر بهر نقش غایب است و آن برای غایب و دیگر ببست

225 هرکسی اندازهٔ روشن دلی غیب را بیند به قدر صیقلی

226 گر تو گویی کان صفا فضل خداست نیز این توفیق صیقل زان عطاست

227 هر دل ار سامع بُدی، وحی نهان حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان

228 گر به فضلش پی ببردی هر فضول کی فرستادی خدا چندین رسول

229 عالم خلق است ره سویِ جهات بی جهت دان عالم امر و صفات

230 هرکسی پیش کلوخی سینه چاک کان کلوخ از حسن گشته جرعه ناک

231 باده خاک آلودتان مجنون کند صاف اگر باشد ندانم چون کند

232 جان چو بی این جیفه بنماید جمال من نیارم گفت لطف آن وصال

233 چون شکار خوک آید صید عام رنج بی حد لقمه خوردن زوحرام

234 آنکه ارزد صید را عشق است و بس لیک او کی گنجد اندر دام کس

235 بس نکو گفت آن رسول خوش جواز ذرهٔ عقلت به از صوم و نماز

236 زانکه عقلت جوهر است، این دو عَرض این دو در تکمیل او شد مفترض

237 عقل جزوی عقل را بدنام کرد کام دنیا مرد را ناکام کرد

238 هست الوهیت ردای ذوالجلال هرکه در پوشد بدو گردد وبال

239 ای بسا نازا که او گردد گناه افکند مر بنده را از چشم شاه

240 این نیاز از جسم لاغر می‌کند صدر را چون بدر انور می‌کند

241 عشق آن شعله است کوچون برفروخت هرکه جز معشوق باشد جمله سوخت

242 عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود بی خدا آب حیات آتش بود

243 زندگانی بی تو جان فرسودن است مرگ حاضر از تو غایب بودن است

244 چون قِدَم آید حَدَث گردد عبث پس کجا راند قدیمی را حدث

245 بر حدث چون زد قدم دنگش کند چون که دنگش کرد همرنگش کند

246 باز پیلم دید هندستان به خواب از خراج امید برده، شد خراب

247 بار دیگر آمدم دیوانه‌وار رو رو اکنون زود زنجیری بیار

248 غیر آن زنجیر زلف دلبرم گر دو صد زنجیر آری بر دَرم

249 هین بنه بر پایم آن زنجیر را که شکستم سلسلهٔ تدبیر را

250 عاشقم من بر فن دیوانگی سیرم از فرهنگ و از فرزانگی

251 هرچه غیر شورش و دیوانگی است اندر این ره دوری و بیگانگی است

252 معنی مردم بر آتش حاکم است لیک آتش را قشورش هیزم است

253 کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست

254 گفت فرعونی اناالحق، گشت پست گفت منصوری اناالحق و بِرَست

255 آن انا را لعنت اللّه در عَقَب وین انا را رحمت اللّه ای عجب

256 این انا هُو بود در سرّ، ای فَضول زاتحاد نور نز راه حلول

257 ای خدا آن کن که آنت می‌سزد که به هر سوراخ مارم می‌گزد

258 هرکرا اسرار حق آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند

259 آسمان شوابر شو باران ببار آب اندر ناودان ناید به کار

260 آب باران باغ صد رنگ آورد ناودان، همسایه در جنگ آورد

261 اندرین ملت نبد مسخ بدن لیک مسخ دل بود ای ذوفطن

262 وقت خشم و وقت شهوت مرد کُو طالب مرد چنینم کو به کو

263 ور خرد جبر از قَدَر رسواتراست زان که جبری حس خود را منکر است

264 جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست

265 این که فردا این کنم یا آن کنم این دلیل اختیار است ای صنم

266 پوزبند وسوسه عشق است و بس ورنه کی وسواس را بسته است کس

267 پیر، عشق تست نی موی سپید دست گیر صد هزاران ناامید

268 ابلهان گفتند مجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل

269 گفت صورت کوزه است و حُسنْمی می خدایم می‌دهد از جام وی

270 باده از غیب است و کوزه این جهان کوزه پیدا، باده در وی بس نهان

271 یا خَفِیَّ الذاتِ مَحْسوسَ العَطَی اَنْتَ کالماءِ ونَحْنُ کَالرَّحی

272 اَنْتَ کالرِّیحِ وَنَحْنُ کَالغُبار یَخْتَفی الریحُ وَغَبْراهُ جِهار

273 جُنبشِ ما هر دمی خود اَشْهَد است که گواه ذوالجلال سرمد است

274 گردش سنگ آسیا در اضطراب اَشْهَد آمد بر وجود جوی آب

275 ای برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من

276 رحم کن بر وی که روی تو بدید فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

277 جمله عالم ز اختیار و هست خود می‌گریزد در سر سرمست خود

278 تا دمی از هوشیاری وارهند ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند

279 جمله دانسته که این هستی فخ است ذکر و فکر اختیاری دوزخ است

280 چیست معراج فلک این نیستی عاشقان را مذهب و دین نیستی

281 ای ز تو ویران مکان و منزلم چون ننالم چون بیفشاری دلم

282 جان من بستان تو ای جان را اصول زان که بی تو گشته‌ام از جان ملول

283 ای رفیقان راه‌ها را بست یار آهوی لنگیم و او شیر شکار

284 جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای در کف شیر نر خونخواره‌ای

285 او ندارد خواب و خور چون آفتاب روح‌ها را می‌کند بی خورد و خواب

286 ای عدوی شرم و اندیشه بیا که دریدم پردهٔ شرم و حیا

287 تا نسوزم کی خنک گردد دلت ای دل ما خانمان و منزلت

288 خانهٔ خود را همی سوزی، بسوز کیست آن کس که بگوید لایَجوز

289 اَنْتَ وَجْهی لاعَجَب إِنْلا اَرَاه غایةُ الْقُربِ حِجابُ الاِشْتِباه

290 من ندانم که تو ماهی یا وثن من ندانم که چه می‌خواهی ز من

291 برگ کاهم پیش تو ای تند باد من چه دانم که کجا خواهم فتاد

292 توبه را بار دگر سیلاب برد دزد آمد پاسبان را خواب برد

293 بوی جانی سوی جانم می‌رسد بوی یار مهربانم می‌رسد

294 عاشقی و توبه و امکان صبر این محالی باشد ای جان را سطبر

295 استخوان و پوست رو پوشست و بس در دو عالم غیر یزدان نیست کس

296 چیست پرده پیش روی آفتاب جز فزونی شعشه تیزی و تاب

297 چون که جمله از یکی دست آمده این چرا هشیار و آن مست آمده

298 چون ز یک دریاست این جوها روان این چرا نوش است و آن زهر روان

299 وحدتی که دیده با چندین هزار جنبشی که دیده در عین قرار

300 نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر عقل از سودای او کور است و کر

301 گر طبیبی را رسد زین گون جنون دفتر طب را فرو شوید به خون

302 طب جمله عقل‌ها منقوش اوست روی جمله دلبران روپوش اوست

303 مات اویم مات اویم مات او که همی رانیم تزویرات او

304 بحر وحدانی است جفت و زوج نیست گوهر و ماهیش غیر موج نیست

305 نیست اندر بحر شرک و پیچ و پیچ لیک با احول چه گویم هیچ هیچ

306 آن یکی که زان سوی و صفست و حال جز دویی ناید به میدان مقال

307 هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب همچو کشتی غرقه می‌گردد به آب

308 تا سحر جمله شب آن شاه ولی خود همی گوید الست و خود بلی

309 گر به خویشم هیچ رأی و فن بدی رأی و تدبیرم به حکم من بدی

310 بودمی آگه ز منزل‌های جان وقت خواب و بیهشی و امتحان

311 در زمان بیهشی خود هیچ من در زمان هوش اندر پیچ من

312 چون الف چیزی ندارم ای کریم جز دلی دل تنگ‌تر از چشم میم

313 آن الف چیزی ندارد غافلی است میم دلتنگ آن زمان عاقلی اَست

314 مؤمن و ترسا، یهود و گبر و مُغ جمله را رُوسوی آن سلطان اُلُغ

315 پنج وقت آمد نماز رهنمون عاشقانش فی صلوة الدائمون

316 خلق را چون آب دان صاف و زلال وندر آن تابان صفات ذوالجلال

317 آن مبدل شد درین جو چند بار عکس ماه و عکس اختر برقرار

318 جمله تصویر است عکس آب جوست چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست

319 نقش‌ها گر باخبر گر بی خبر در کف نقاش باشد مختصر

320 کوزه گر با کوزه باشد کارساز کوزه از خود کی شود پهن و دراز

321 صورت از بی صورت آمد در وجود همچنان کز آتشی زاده است دود

322 فاعل مطلق یقین بی صورت است صورت اندر دست او چون آلت است

323 تا به دریا سیراسب و زین بود بعد ازینت مرکب چوبین بود

عکس نوشته
کامنت
comment