- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
و هُوَ فخر العارفین و زین الواصلین، کهف الحاج حاجی محمدحسن خلف الصدق مجتهد الزمن حاجی محمد حسن قزوینی. و آن جناب در زمان شباب از علوم معقول و منقول کامیاب و به حکم ذوق فطری از طلب عز و جاه دنیوی گذشته طالب صحبت عارفان باللّه گشته، به خدمت جمعی از اکابر طریق و اماجد اهل تحقیق رسیده، کامش حاصل نگردیده. مدتها به مسافرت و ریاضت راضی و به سیر انوار و اطوار قلبیه دل خوش کرده بود. تاعاقبت الامر به خدمت حضرت الموحدین حاجی میرزا ابوالقاسم شیرازی مستفیض شد. دست ارادت به دامان تولایش زده اقتباس انوار ذوق و حال و اکتساب اطوار کمال از مشکوة جمعیت حضور موفورالسرور آن جناب نمود و عیون سر بر مشاهدهٔ شواهد حقایق و معارف توحید وجودی و شهودی گشود. از اضطراب و انقلاب آرام گرفته و ازموانع و علایق عقلیه روی دل تافته، سالی چند پریشان و در ایران و هندوستان مصاحب درویشان بود. بعد به شیراز مراجعت نمود. چندگاه دیگر نیز در خدمت آن بزرگوار مستفیض میبود تا آنکه آن جناب رحلت فرمود. بعد از چندی والد ایشان وفات یافته و به استدعای جمعی به امامت و وعظ و افادهٔ کمالات مشغول شدند. اکنون اهل ظاهر و باطن هر دو را مراد و از غایت کمال و اخلاق با همهاش وداد است. ,
2 بهار عالم حسنش دل و جان زنده میدارد به رنگ اصحاب صورت رابه بوارباب معنی را
آن جناب رادر فن شعر نیز پایهای عالی است و به غیر قصاید پنج شش مثنوی در سلک نظم کشیده. مثنوی الهی نامه و مثنوی شترنامه و مهر و ماه، وامق و عذرا و وصف الحال و غیره. قطع نظر از مطالب عالیه نهایت فصاحت و بلاغت دارد. غرض، وجود شریفش مربی اصحاب و ذات خجستهاش مفرح احباب. در دیدهٔ حق بین شاهدش مشهود و موجدش موجود. لوح ضمیرش بی نقش و نگار وجان منیرش مستغرق نقش و نگار است. فقیر را خدمتش مکرر دست داده وصحبتش ابواب فیوضات بر روی دل گشاده. بعضی از اشعار آن جناب قلمی میشود: ,
4 تا که نشان از دل و ازدلبر است نام خدا زینت هردفتر است
5 حاکم احکام قضا و قدر مبدع اطباق جنان و سقر
6 مطلع انوار حدوث و قدم مقطع اطوار وجود و عدم
7 پا چو بر او رنگ تقدس زده خیمه بر آفاق و بر انفس زده
8 کرده پدید از عدم اشباح را داده به اشباح ره ارواح را
9 روح مجرد متجسد شده واحد بی چون متعددشده
10 ای درِ تو مقصد ومقصود ما وی رخِ تو شاهد و مشهود ما
11 نقد غمت مایهٔ هر شادیی بندگیت به ز هر آزادیی
12 نیست کسی جز تو هوادار ما مونس ما، یاور ما، یار ما
13 لطف تو کام دل ناکام ماست ساقی ما، بادهٔ ما، جام ماست
14 جلوهٔ تو بادهٔ گلرنگ ماست مطرب ما نغمهٔ ما چنگ ماست
15 کوی تو بزم دل شیدایِ ماست مسکن ما منزل ما جای ماست
16 عشق تومکنونِ ضمیر من است خاکِ سرایِ تو سریرِ من است
17 ای غمت از شادی احباب به درد تو از داروی اصحاب به
18 کوه غمت سینهٔ سینای من روشنی دیدهٔ بینای من
19 باز دلم عاشقی از سرگرفت تا که دگر پرده ز رخ برگرفت
20 باز دلم بی خودی آغاز کرد تا که دگر بند قبا باز کرد
21 چشم سیاه که دگر مست شد کاین دل شوریده سر از دست شد
22 رایت حسن که نمودار شد کاین دل سودازده از کار شد
23 ای دلم از غیر تو پرداخته چند جفا با من دل باخته
24 خیز شتربان که دمید آفتاب وقت رحیل است نه هنگام خواب
25 تا نگری از همه واماندهای قافله رفته است و به جا ماندهای
26 خیز و نوای حُدی آغازکن مست شدم زمزمهای سازکن
27 خیز شتربان که منِ ناتوان میشوم اینک ز پیِ دل روان
28 تا دل سرگشته کجا روکند تا به که این شیفته جان خو کند
29 میرود و میبردم سویِ دوست تا کشدم در خمِ گیسوی دوست
30 دل شده را صبر وشکیب از کجاست تاب صبوری ز حبیب از کجاست
31 عقل کجا عشق و جنون از کجا عشق کجا صبر و سکون از کجا
32 خیز بیار آن شتر بردبار تا کشدم رخت سوی کوی یار
33 رخت به سر منزلِ سَلْمی کشم تا ز ثری سر به ثریا کشم
34 منزل سلمی ز کجا من کجا خیمهٔ لیلی ز کجا من کجا
35 گر من و دل بر در او جاکنیم دیگرا زین به چه تمنا کنیم
36 هرچه به من غمزهٔ او میکند چون نگرم نیک نکو میکند
37 شرط وفا نیست شکایت زدوست کانچه نکو میکند آن هم نکوست
38 ای که دلم بردی و تن کاستی کرد غمت آنچه تو میخواستی
39 رفت یکی در بر شیخ کبیر کز کرم ای شیخ مرا دست گیر
40 ذوق و طرب نیست در آب و گلم درد طلب نیست به جان و دلم
41 بستهٔ قید تن افسردهام غمزده و خسته و دل مردهام
42 راهبرم شو به سوی کبریا چون تو نهای در پی کبر و ریا
43 شیخ بدو گفت که ای بینوا درد تو جز عشق ندارد دوا
44 میل دلت گر به سوی سادگی است عاشقیت مایهٔ آزادگی است
45 رفت دل آزرده و افسرده جان جست بتی غیرت سروچمان
46 چشم چو بر روی چو ماهش فکند دل به خم زلف سیاهش فکند
47 آتش عشق صنم دلستان شعله کشید از دل آن خسته جان
48 شد دل افسردهٔ او شعلهور ز آتش سودای بت سیم بر
49 ناله برآورد و فغان ساز کرد عاشقی و بی خودی آغاز کرد
50 تن به سبک روحی و تسلیم داد دل به جگر خواری و زاری نهاد
51 رست ز هر نشأ که پایان بدش خورد همان باده که شایان بدش
52 جست از آن قید که اقرار داشت رفت در آن بزم که انکار داشت
53 خیز شتربان که بشد قافله ما و تو ماندیم درین مرحله
54 قافلهٔ عشق به منزل رسید کشتی عشاق به ساحل رسید
55 هر که ازین قافله غافل شود همچو من دل شده بیدل شود
56 نغمهٔعشق است که آرد شغب بادهٔ حسن است که آرد طرب
57 ساقی سکر است که هستی رباست ساغر وجد است که مستی فزاست
58 وحدت ذات است که بی ابتداست کثرت اسم است که بی منتهاست
59 نخوت هستی است که آرد غرور همت مستی است که آرد حضور
60 سر به دری نه که دهد افسرش همت دربان بلند اخترش
61 عشق و تحیر چو به دل جا گرفت عقل و تدبر ره صحرا گرفت
62 دل شده را بزم و بساطی نماند صبر و سکون عیش و نشاطی نماند
63 من کیم آن راحله گم گشتهای دیده به خوناب دل آغشتهای
64 خیز شتربان که ز افسانهام سوخت به حالم دل دیوانهام
65 عاشق دل سوخته دیوانه شد ترک خرد گفت و به میخانه شد
66 سلسله زان زلف دو تا بایدم ورنه بسی سلسلهها بایدم
67 ای زده بر خرمن صبر آتشم سوزم و زین آتش سوزان خوشم
68 خیز شتربان که شترهای مست سر نشناسند ز پا، پا ز دست
69 شیفته جانی که گرفتار اوست آرزوی او همه دیدار اوست
70 هرگز ازین دهکده مردی نخاست اهل دلی صاحب دردی نخاست
71 ای که نداری خبر از حال من طعن زنی از چه بر افعال من
72 این همه طعن از ره کین میزنی طعن بر ارباب یقین میزنی
73 رو ز پی تقوی و سالوس باش نام طلب صاحب ناموس باش
74 نیستیی مزبله چون بدرجوی پوش یکی خرقه و شو صدر جوی
75 هیچ مترس احمق و ابله پرست چون تو درین دهکده گمره پرست
76 خار بلا در ره ابرار باش خاک جفا بر سر احرار باش
77 دام تو بس در طلب عیش و نوش خرقه و سجاده که داری به دوش
78 موسی و فرعون به مهد همند احمد و بوجهل به عهد همند
79 مار هم و مهرهٔ هم دیگراند زهر هم و زهرهٔ هم دیگرند
80 خصم هم و دوش به دوش هماند ضد هم و گوش به گوش هماند
81 باعث نقص هم و تکمیل هم موجب رفع هم و تبدیل هم
82 دعوی و دانش ضد یکدیگرند در بر آن قوم که دانشورند
83 دانش اگر بهر بصیرت بود تبصرهٔ صورت و سیرت بود
84 ورنه پی دعوت دعویست او خصم ورع دشمن تقویست او
85 گر نبود دل به سخن مایلت پر شود از علم لدنی دلت
86 لب نگشایی و نگویی سخن تا چو حسینی رهی از ما و من
87 ای به نامت افتتاح نامهها وی به یادت گرمی هنگامهها
88 نام تو دیباچهٔ دیوان عشق یاد تو سرمایهٔ دکان عشق
89 کار زاهد ذکر و ذکر نام تو جان عاشق مست و مست جام تو
90 نام جو از نام تو بی حاصلان کام جو از جام تو صاحبدلان
91 چون مه روی تو بزم افروز شد و آفتاب حسنت اختر سوز شد
92 زان فروغی تافت بر ملک ملک زین شعاعی ریخت بر فلک فلک
93 شد ملک همچون فلک جویای تو شد فلک همچون ملک شیدای تو
94 نه فلک داند ملک حیران کیست نه ملک داند فلک ایوان کیست
95 ای فروزان آفاب فاش غیب عاشقان را سر برون آور ز جیب
96 ای دل آرا شاهد مشکین نقاب جلوه کن بر تیره روزان بی حجاب
97 یک تجلی کن ز روی دل نواز یک گره بگشا ز گیسوی دراز
98 پس جهانی را به خون آغشته بین عالمی را واله وسرگشته بین
99 ای خدا ای بی پناهان را پناه ره نمای عاشق گم کرده راه
100 ره نمیدانیم بنما راه مان نیستیم آگاه کن آگاهمان
101 ناتوانی بنگر و حیرانیم بینوایی بین و سرگردانیم
102 عاشقی بنگر که با جانم چه کرد دیده بنگر تا به دامانم چه کرد
103 نیم جانی را به زخمی یاد کن ناتوانی را ز بند آزاد کن
104 خوش دل آن بیدل که مفتونش کنی تا رخ از خونابه گلگونش کنی
105 سرخوش آن عاشق که در خونش کشی تا زدام عقل بیرونش کشی
106 ای به هر سوزی ترا ساز دگر وی به هر سازی ترا رازی دگر
107 نغمهای در هر خم تاریت هست نوگلی در هر بن خاریت هست
108 در دو گیتی هرچه هست آیات تست جمله اسماء و صفات ذات تست
109 أَنْتَ کالشَّمس وَ نَحْنُ کالغَمامِ أَنْتَ کالْبَدْرِ وَنَحْنُ کالظَّلامِ
110 أَنتَ کالْبَحْرِ وَنَحْنُ کالزِّبَدْ أَنْتَ کالرُّوْحٍ وَ نَحْنُ کالْجَسَدْ
111 نی تو چون بحری و ما چون قطرهایم نی تو چون مهری و ما چون ذرّهایم
112 قطره با دریا کجا هم سنگ شد ذره با خورشید کی هم رنگ شد
113 از عدم ز الطاف بی اندازهام میدهی هر دم وجود تازهام
114 در عدم بودیم چون گنجی نهان جز تو کس آگه نه زان گنج گران
115 حیلهها و مکرها بردی به کار تا که گشت آن گنج پنهان آشکار
116 سکّهٔ هستی به نام ما زدی سنگ ناکامی به جام ما زدی
117 ساختی رسوای خاص و عاممان بینوا و خسته و ناکاممان
118 تخم غفلت در دل ما کاشتی خاک غم بر فرق ما انباشتی
119 زهر غم در ساغر ما ریختی سرنگون ما را ز دار آویختی
120 تا گدازیم از شرار دوریت جان سپاریم از غم مهجوریت
121 تا برافشانیم دست از بود خویش بر مراد یار خشم آلود خویش
122 مرحبا ای مقصد و مقصود ما مرحبا ای شاهد و مشهود ما
123 یَا مُنِیْرَ الْخَدِّ یا بَدْرَ التَّمام یا مُضِیءُ الْوَجْهِ یا شَمْسَ الضَّلام
124 اِسْقِنی کأَساً وَجُدْلِی بالْوِصالِ یا کَرِیْماً ذُو الْعَطَایَا و النَّوال
125 مرحبا ای عشق بیرون تاخته زهد و تقوی در خلاب انداخته
126 عشق ورندی مستی و حال آورند زهد و تقوی هستی و قال آورند
127 کار زاهد ور دو ذکر و قیل و قال جان عاشق غرق بحر ذوالجلال
128 عشق جوی و عشق خواه تا ابد اینت بس است ای مرد راه
129 مرحبا ای عشق شرکت سوخته عاشقان را اتحاد آموخته
130 مرحبا ای برق ظلمت سوز ما روشنی بخش شب پیروز ما
131 آتش تست آنکه در دل جوش زد جوشش تست آنکه راه هوش زد
132 عشق چون آرد تجلی در صفات تا صفات آگه شوند از نور ذات
133 عقل گو غافل مشو ز آیات عشق تا توانی دید نور ذات عشق
134 عشق مستغنی است ز اوصاف کمال وصف عقل است آنچه آید در مقال
135 کار عشق آری و رای کارهاست نقل عقل است آنکه در بازارهاست
136 ای برون از دانش ارباب هوش وی فزون از بینش اهل سروش
137 تو برون از وهم و وهم اندر تو گم تو فزون از فهم اندر تو گم
138 لامکانی و مکانی بی تو نیست بی نشانی و نشانی بی تونیست
139 روح را در جسم منزل دادهای بحر را مسکن به ساحل دادهای
140 لامکان رادر مکان آوردهای بی نشان را در نشان آوردهای
141 آنکه فهم او بماند در صفات با صفت قانع شود از حسن ذات
142 آنکه فهم او گذشت از هر صفت زیبد ار خوانیش کامل معرفت
143 اوست در دانش بسی کامل عیار لیک دانش را به بینش نیست کار
144 دانشی کز بینش آید در وجود آن نباشد دانش آن باشد شهود
145 جمال حق که بودش نور باهر چو ظاهر گشت نورش در مظاهر
146 ز صورت نقش گوناگون گرو کرد بر آنها جمله جان را پیشرو کرد
147 عیان گشت از رخ اعیان جمالش گرفت آفاق را صیت جلالش
148 یکی گشت آسمان دیگر زمین شد یکی پست آن دگر بالانشین شد
149 حضوری شد یکی دیگر حصولی اصولی شد یکی دیگر وصولی
150 یکی بی حد شد آن دیگر محدد یکی مطلق شد آن دیگر مقیّد
151 جز او نبود تجلی ساز کرده درون پرده و بیرون پرده
152 گهی از صورت آدم عیان شد گهی در قالب حوا نهان شد
153 گهی ساقی و گه ساغر می گهی مطرب شد و گه نغمهٔ نی
154 هم او ایوان هم او بنا هم او خشت هم او دهقان هم او صحراهم او کشت
155 جنون فرمای هر دیوانهای اوست خرد بخشای هر فرزانهای اوست
156 به هر میخانهای او باده نوش است به هر کاشانهای او خرقه پوش است
157 نه در مسجد جز او بینی نه در دیر نه در خود غیر او یابی نه در غیر
158 جز او چیزی نه و او در میان نه ولیکن از میان هم بر کران نه
159 خداوندا تویی دانای اسرار ز اسرار نهان ما خبردار
160 تویی بخشندهٔ ادراک و تمییز نباشد بر توپنهان اصل هر چیز
161 ز اصل خویش ما را آگهی ده زمام جهل مارا کوتهی ده
162 ز لوح دل بشو نقش خیالات خیالاتش بدل میکن به حالات
163 چو از کون و مکان بیرونی ای دوست چو از نام و نشان افزونی ای دوست
164 ز بزم بی نشانم ده نشانی به ملک لامکانم ده مکانی
165 یکی جوید نشان از بی نشانت یکی داند مکان در لامکانت
166 برافکن پرده تادانم چهای تو چراغ محفل افروز که ای تو
167 فلک را نه سراغ از خاک کویت زمین را نه نشان از ماه رویت
168 همه در خاک و خون آغشتهٔ تو ز پا افتاده و سرگشتهٔ تو
169 تو خورشیدی بدایع جمله ذرات تو شخصی جملهٔ ذرات مرآت
170 کی آیینه بزد در ذات کس راه کجا از مهر گرددذره آگاه
171 بدایع هرچه در بالا وپستند ز جام بادهٔ عشق تو مستند
172 اگر خاکست اگر افلاک باری ندارد با کسی غیر تو کاری
173 ترا زیبد خدایی جاودانه که هستی در خداوندی یگانه
174 ترا شاید شهی بر شاه و بنده که شد هر سر بلندت سرفکنده
175 چه میگویم وجودجمله از تست همه بود نبود جمله از تست
176 خداوندا نه نفس ونه نفس بود نه مرغ روح محبوس قفس بود
177 ز واجب نام و از ممکن نشان نه حدیثی از زمین و آسمان نه
178 نه چرخ اجرام علوی را هوادار نه خاک اجسام سفلی را مددکار
179 نه با خاک الفتی افلاکیان را نه با افلاک میلی خاکیان را
180 نه تقوی و ورع نه زهد وطامات نه آتش خانه نه کوی خرابات
181 سلامت جو نه شیخ خرقه پوشی ملامت کش نه رند باده نوشی
182 نه زاهد خصم ارباب تصوف نه واعظ منکر اهل تصرف
183 نه آن یک کافر و ز اصحاب تقلید نه این یک مؤمن و ز ارباب توحید
184 تو بودی و ز تویی ذاتت مبرا ز کثرت عاری از وحدت معرا
185 نخست آن ذات نامحدود سرمد به حد واحدیت شد محدد
186 به علم و قدرت و اطلاق تنزیه مقید شد به وهم اهل تشبیه
187 بر آن شد قدرتت از پردهٔ غیب برون آرد جهانی عاری از عیب
188 نخست آورد بیرون گوهر پاک وجودش مایهٔ تمییز و ادراک
189 وزان پس گوهری بی مثل و همتا ظهورش باعث ابداع اشیاء
190 نخستین عقل اول گشت نامش وزو عقل دوم لبریز جامش
191 بدین سان وه دُرّ آن غواص بی چون از آن بحر عمیق آورد بیرون
192 همه ذرات عالم را حقایق بر ارباب نظر نور حدایق
193 چو ابداع عقول آمد به انجام به ایجاد نفوس افزودی انعام
194 چو ز انفس رخش راندی سوی آفاق فکندی طرح چار ارکان و نه طاق
195 چو مرکب راندی از عالی به سافل به سافل بست کلکت نقش آفل
196 نشان بر بی نشان برقع بینداخت مکان در لامکان رایت برافراخت
197 پدید آمد یکی میل اندر آغاز که جفتی را به جفتی سازد انباز
198 زمین شد جلوه فرما آسمان هم من و ما گشت و پیدا این و آن هم
199 ز ترتیب فصول چارگانه زمین شد مزرع شخص زمانه
200 یکی زاهد یکی میخواره نامش یکی ساغر یکی سجاده دامش
201 یکی شیخ و یکی مرشد خطابش یکی لاف و یکی دعوی حجابش
202 ز بحر عشق عالم را نمیدان ز نفخ عشق آدم رادمی دان
203 دمی زان نفخه را آدم بود دام نمی زان لجه را عالم بود نام
204 طلسم آن چه بوده است آب و گلها چه باشد ساغر این جان و دلها
205 ز سرّ عشق حرفی در میان نیست نشانی در جهان زین بی نشان نیست
206 هم آغازش بجز افروختن نیست هم انجامش بغیراز سوختن نیست
207 همه عشق است و بس درچشم بینا ز موسی تا عصا تا طور سینا
208 مگو باطن به ظاهر شد مباین که ظاهر باشد اینجا عین باطن
209 مگو در عشق از بالا وپستی که هشیاریست اینجا عین مستی
210 بلند و پست وصف اعتباری است ز وصف اعتباری عشق عاریست
211 صور در چشم صورت بین چنینند که گه پستند و گه بالا نشینند
212 اگر بر دیدهٔ وامق کنی جای نبینی غیر عذرا جلوه فرمای
213 اگر در گل وگر در خار بینی به هر جا بنگری دلدار بینی
214 ز جولانگاه عشق آن کس نشان یافت که از جولانگه هسی عنان تافت
215 چراغ عشق عالم برفروزد ولی با هر که آمیزد بسوزد
216 سری کو فارغ از سودای عشق است دلی کو خالی از غوغای عشق است
217 نخوانش دل که جسم ناتوانی است مگویش سر که مشتی استخوانی است
218 به عشق آمیزش هر دل ضرور است کزو شایستهٔ بزم حضور است
219 یکی شیر است صید اندازو خونخوار که صید او بود دلهای افکار
220 یکی باز است و پروازش دگرگون شکار او دل آغشته در خون
221 یکی سیل است چون دریا خروشان ز شور او دل افسرده جوشان
222 یکی شور است در دلها شررریز شرارش شعله خیز و آتش انگیز
223 ندانم نام او عشق است یا درد همی دانم که انگیزد ز جان گرد
224 ندانم نام او ذوق است یا شوق همی دانم که برگردن نهد طوق
225 ندانم نام او میل است یا مهر همی دانم که آلاید به خون چهر
226 غرض عشقی که در جانست ما را وزو جان جای جانان است ما را
227 برون از دانش اصحاب قال است فزون از بینش ارباب حال است
228 نداند کس نشان و منزل او برونست از دو عالم محفل او
229 ز عشق آمیزش جان با جسد بین عیان در احمد انوار احد بین
230 احد باشد مسما احمد اسمش حقیقت گنجی و صورت طلسمش
231 ز وحدت کثرت وهمی عیان است به کثرت وحدت ذاتی نهان است
232 چو وهم کثرت از اوصاف هستی است فنای هستی اندر عشق و مستی است
233 کمال عقل در عشق ای حکیم است چراکان حادث است و این قدیم است
234 درین مشهد صدور این مصادر ندارد باعثی جز میل صادر
235 چو میل صادر از ذاتش جدا نیست جز او مشکل جز او مشکل گشا نیست
236 همان میل است ز اول تا به انجام می و میخانه و ارواح و اجسام
237 دلا تا کی ره باطل سپردن فریب هر بت عیار خوردن
238 پریدن تا کی از شاخی به شاخی دریدن تا کی از کاخی به کاخی
239 گهی کافر شدن زنار بستن گهی مؤمن شدن ساغر شکستن
240 گهی در دامن صحرا دویدن گهی در گوشهٔ خلوت خزیدن
241 به بحر عشق کشتی غرق کردن پس آنگه پای از سرفرق کردن
242 نباشد جز نشان آن هوسناک که نبود جانش از لوث هوا پاک
243 ز جامی بایدت سرمست گشتن به دامی شایدت پا بست گشتن
244 که باشد مستی آن جاودانی که گردد بندی او لامکانی
245 به پیری در جوانی جان و دل ده که جسم او ز جان اهل دل به
246 ابوالقاسم که پیش اهل عرفان دل است و دلربا جان است و جانان
247 میان انجمن و ز انجمن دور کنار خویشتن وز خویشتن دور
248 مکان در وی چو وی در لامکان گم نشان در وی چو وی در بی نشان گم
249 گر أعمی دیدی اعیان راکماکان عیان گشتی در اعین ذات اعیان
250 بود وصف آنکه آید در بیانها نگنجد حد بی حد در زبانها
251 مرا در بی حدی اوسخن نیست سخن در وصف بی حد حد من نیست
252 للّه الحمد قادر متعال بر خلایق رئوف در همه حال
253 آنکه ذاتش نه درخور صفت است فهم وصفش کمال معرفت است
254 که کند فهم ذات بی صفتش یا برد پی به کنه معرفتش
255 در بر ذات او بود یک رنگ خار و گل لعل و خار شهد و شرنگ
256 این همه چون صفات آن ذاتند بر آن ذات سر به سر ماتند
257 صفت تن بلند و پست بود حق مبرا ز هرچه هست بود
258 صفت و ذات جلوههای ویاند محو و اثبات جلوههای ویاند
259 هرچه وصفش کنم ز ذات و صفات وهم من باشد آن نه اسم و نه ذات
260 از صفت ذات را رهایی نه وز خدا خلق را جدایی نه
261 ذات و ذرات عین یکدیگر از معانی جدا شود چوصور
262 تا تو را چشم بر صور باشد ذات، دیگر صفت، دگر باشد
263 پردهای گر فتد ز روی صفات ننگری از صفات غیر ازذات
264 صفت و ذات عین یکدگرند برِ خاصان حق که دیده ورند
265 که تواند ز ما و من گذرد تا به درگاه ذوالمنن گذرد
266 هستی و نیستی که عین هماند ذات و وصف خدای ذوالنعماند
267 هرچه باید به هر که داد دهد وآنچه شاید درو نهاد نهد
268 او نهد خوان و او چشاند نان او دهد عقل و او ستاند جان
269 خوان ازو نان ازو دهان هم ازو جسم ازو جان ازو جهان هم ازو
270 به خدا تا زخود جدا نشوی با خدا هرگز آشنا نشوی
271 به خودآ و ز خودی جدایی کن با خدا آنگه آشنایی کن
272 ازدرِ او متاز بر درِ غیر جز رخ او مبین به مسجد و دیر
273 در دلت مبتلای چنبر اوست بر در هر که رو نهی در اوست
274 ای مبرا ز چندی و چونی نه کمی باشدت نه افزونی
275 کم و بیش از تو رنگ هستی جست سربلندی و زیردستی جست
276 نظری سویم از عنایت کن وز عنایت مرا هدایت کن
277 به زبان وصف ذات تو نتوان بلکه وصف صفات تو نتوان
278 تو فزونی ز دانش و ادراک فهم ذاتت کجا و مشتی خاک
279 خاک در جان پاک ره نکند سمک اندر سماک ره نکند
280 احمد مرسل آفتاب ازل مه و خورشید برج علم و عمل
281 دُرّ یکتای بحر بی رنگی گوهر آرای رومی و زنگی
282 غرض از خلقت مکان و مکین آن امین زمان امان زمین
283 اول اصفیا به نیّر ذات آخر انبیا به نور صفات
284 بندهٔ او چه ماه و چه برجیس والهٔ او چه نوح و چه ادریس
285 زو بلندی بلند و پستی پست نیستی نیست بلکه هستی هست
286 اولیا ز انبیا مدد یابند که رهایی ز نیک و بد یابند
287 ز اولیا آنکه راه دان باشد مقتدای جهانیان باشد
288 علی عالی آن ستودهٔ حق که به بینش به خلق برده سبق
289 مردهٔ او نه خضر آب حیات تشنهٔ او نه نوح لجّهٔ ذات
290 کف موسی کفی ز دریایش دم عیسی دمی ز دمهایش
291 یک دم جان فزای او آدم یک دم دلگشای او عالم
292 ای مبرا ز پاک و ناپاکی وی معرا ز باک و بی باکی
293 پاک و ناپاکی از توگشت پدید باک و بی باکی از تو گشت پدید
294 پرده بردار و خودنمایی کن فاشتر دعوی خدایی کن
295 هر نبی را طریقت دیگر گر چه نبود حقیقت دیگر
296 اولیا نیز بر همین منوال متحد اصل و مختلف احوال
297 همه از نور حق سرشته به گل رشک مهرو مه فرشته به دل
298 خاصه خورشید آسمان صفا ماه تابندهٔ سپهر وفا
299 قطب اقطاب دهر ابوالقاسم آن ز خود فانی و به حق قائم
300 او ز هستی نه هستی از وی زاد او ز مستی نه مستی از وی شاد
301 مطرب نغمههای بی چه و چون که ز هر نغمهای به شور فزون
302 ساقی بادههای بی کم و کیف که به هر باده نسبت او حیف
303 فارغ است از تمیز ساعد و دوش دوش او امشب است و امشب دوش
304 نه به خود بنگرد نه جانب کس که به چشمش یکی است پیل و مگس
305 ای خوش آن دل که بی خیال بود فارغ از ذوق و وجد و حال بود
306 کاین همه از خیال میخیزد گرچه طرح وصال میریزد
307 هرچه جز دوست گر همه ذوق است جان پابست را به سر طوق است
308 می عشق ار خوری و مست شوی واقف از سرّ هرچه هست شوی
309 هستی هر بلند و پست از اوست هرچه بوده است هرچه هست ازوست
310 خاک را خاک خوان و مه را ماه کوه را کوه دان و که را کاه
311 مگر اندر جهان جوی رسته که نه از خاک خسروی رسته
312 دیدهای جو که هرچه را نگرد پرش از پرتو خدا نگرد
313 آنچه من بینم ار کسی بیند که به اکراه در خسی بیند
314 قطره را بحر بی کران بیند در مکان فرِّ لامکان بیند
315 آن دلی را که شوق آزادی است بندگی خسروی الم شادیست
316 طلب ای دل که یار طالب تست طرب ای جان که دوست راغب تست
317 رغبت او ترا طلب بخشد طلب او ترا طرب بخشد
318 مغز نغزی بجو که پوست بسی است بوالهوس در هوای دوست بسی است
319 گل اگر بایدت به خار بساز گنج اگر بایدت به مار بساز
320 قند اگر بایدت ز زهر مرم لطف اگر بایدت ز قهر مرم
321 مگریز از ستیز بی خردان کز ددان جور میکشند ددان
322 رخت در کوی اهل فن مفکن عهد دانای خود شکن مشکن
323 زهر مینوش و خودفروش مباش سخت میکوش و کج نیوش مباش
324 در خروش آی و جامه در خون زن آتش اندر پلاس گردون زن
325 تا مگر زین امید و بیم رهی از کمند تن سقیم جهی
326 نگشایی به قشر و پوست بصر ننمایی به غیردوست نظر
327 ذکر کن تا که عین ذکر شوی فکر کن تا که محو فکر شوی
328 بی خبر را چه حاصل از سفر است سفرش را چه فرق با حضر است
329 آن سفر را سفر توان گفتن که مسافر رود به جان از تن
330 بگذر از ذکر و در تذکر کوش فکر را باش و در تدبر کوش
331 بی تذکر چه سود دارد فکر بی تفکر چه فیض بخشد ذ کر
332 متذکر اگر بود دل تو حل شود از دل تو مشکل تو
333 دل مده جز به یاد قامتِ دوست که تذکر نشانِ جذبهٔ اوست
334 فکر کن در صنایع صانع به مقالات لب مشو قانع
335 در مظاهر من و تویی گنجد در حقیقت کجا دویی گنجد
336 این تفاوت که در صور نگری زان بود کش به چشم سرنگری
337 چشم ای از جفا جگر خسته عشق ای بر وفا کمر بسته
338 جز به رخسار دلگشا مگشا جز به دیدار جان فزا مفزا
339 به خود آور خودی بکاه بکاه از خدا بی خودی بخواه بخواه
340 آن کله بایدش که بی کله است تخت آن را سزد که خاک ره است
341 تا بود کعبه یا که دیر بود هرچه در وهم تست غیر بود
342 کعبه و دیرت ار یکی گشته شک تو عین بی شکی گشته
343 وحدت از کثرتت برانگیزد کثرت و وحدت از میان خیزد
344 حق بماند که لاشریک له است بر ممالک ملیک و پادشه است
345 از شناسایی کسان به هراس خویش را جوی و خویش را بشناس
346 شاهد ار بایدت ز خود میجوی مشهد ار بایدت به خود میپوی
347 گر سفر بهر جستن یار است یار با تست این چه پندار است
348 از خودیّ تو گرترا گیرند پیش پای تو نیک و بد میرند
349 یاری از یار جو نه از یاران همت از ابر بین نه از باران
350 جمله عالم خیال انسان است کیست انسان کسی که زین سانست
351 آدم است آفریدهٔ یزدان عالم است آفریدهٔ انسان
352 شیر دیدن کجا و شیر شدن دام و دد خوردن و دلیر شدن
353 ذات عریان ز کسوت الم است صفت است آنکه مستعد غم است
354 هست را نیستی و پستی نیست نیست هم مستعد هستی نیست
355 صورت هست نیستی طلب است معنی نیست هستیاش لقب است
356 نبود ذات را زوال وفنا نسزد وصف را ثبات و بقا
357 ما به الاشتراک موجودات هستیای وان بری ز وهم و صفات
358 ما به الامتیازشان صفت است که نظرگاه اهل معرفت است
359 اسم و وصف از میان چو برخیزند همه با یکدیگر درآمیزند
360 آن هویت که مبدء اشیاست بی کم و کاست بینی از چپ و راست
361 هرچه آید به گفتگو هیچ است هیچ در هیچ و پیچ در پیچ است
362 صمت پنداشتی ز نادانی است نقل بیهوده گوهرافشانی است
363 چه سخن گوید از فراق ووصال آنکه شد محو روی شاهد حال
364 هیچکس دیدهای که در برِ یار از غم هجر یار گرید زار
365 دیدهای در حضور دوست کسی عشق ورزد به نام او نفسی
366 ذکر او بی دهان چو بتوانم نام او بر زبان چرا رانم
367 آن ریاضت که عقل و جان کاهد زانِ آن کس که معرفت خواهد
368 چه ریاضت به از رضا بودن به قضای خدای آسودن
369 ز آنکه آسودنی ز پالایش به ز فرسودنی ز آلایش
370 بندگی کن گرت خدا باید به خدایت دل آشنا باید
371 شیوهٔ اهل مکرمت ادب است پیشهٔ صاحبان دل طلب است
372 به قناعت گرای و مسکینی به محبت گرای و بی کینی
373 در طلب باش و در محبت کوش می وحدت ز جام کثرت نوش
374 ناز و تمکین بهل که عادت اوست عجز کن عجز کاین عبادت اوست
375 به نام خداوند بالا و پست که مخمور اویند هشیار و مست
376 نه در هوشیاری بهوش از ویاند نه در باده خواری به جوش از ویاند
377 جز او کیست تا خودنمایی کند به کام دل خود خدایی کند
378 به صورت خداوند و ما بندگان ولیکن به معنی همین و همان
379 ز اسما گذر در صفاتش نگر صفاتش همه عین ذاتش نگر
380 موحد از آن کرده نفی صفات که باشد صفات خدا عین ذات
381 به جز عشق او هرچه در دل بود چو حایل بود به که زایل بود
382 رهی را که زاهد به سالی رود به یک گام شوریده حالی رود
383 ولی ترک سر شرط شوریدگیست به این میتوان یافت شوریده کیست
384 خوشا وقت آنان که مست ویاند بلند جهانند و پست ویاند
385 همان به که با نیستی ایستی که زیبا بود هستی و نیستی
386 همه عین خودیاب چه خود چه غیر همه محو خودبین چه مسجد چه دیر
387 مگو هست جز وی که بی کل بود که هر خاری آبستن گل بود
388 به هر مور ماری و پیلی نگر به هر پشهای جبرئیلی نگر
389 اگر پیش اگر پس نظرگاه اوست اگر بیش اگر کم گذرگاه اوست
390 اگر همچو شکر و گر چون نیاند همه مظهر ذات پاک ویاند
391 ولی از صفت درگذر ذات جو به ذات آن صفت را که شد مات جو
392 براق است تن بهرِ جان رسول که بی او میسر نگردد وصول
393 خموشی بود نردبان فلک ازین نردبان رو به ملک و ملک