و از رضاقلی خان هدایت تذکرهٔ ریاض العارفین 43

رضاقلی خان هدایت

آثار رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری...

و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود: ,

2 آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی

3 زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی

4 هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی

5 مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی

6 چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار

7 روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار

8 ای طلبکار معافی اول از خود دور شو چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار

9 خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود منتهی رازدان یافت سکون و قرار

10 هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار

11 غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار

12 بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری

13 مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آرد بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری

14 قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی

15 رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی

16 دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی

17 گفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیری گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی

18 عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی

19 آن سرو روان ز بوستان دگر است وان غنچه دهان ز گلستان دگر است

20 آن عطر فروشی که تو نامش دانی هر روز به شکلی به دکان دگر است

21 از قید خودی به در دویدن چه خوشست در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست

22 آن روی که رشک زهره و مهر و مه است هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست

23 دم را دم عشق دان و غم را غم یار با این دم و غم توان شدن محرم یار

24 هر دل که درو سوز محبت باشد زنهار جدا مبین دمش از دم یار

25 من در عجبم که هر که خواهد مردن با خود بجز از کفن نخواهد بردن

26 از بهر چه آزار خود و یار کند و آماده کند آنچه نخواهد خوردن

27 خواهی که ازین ورطه به جایی برسی یا بر سر کوی دلربایی برسی

28 عاشق شو و دردمند و رسوای جهان تا بو که ازین خوان به نوایی برسی

29 پس و پیش وجود ای شاه کونین تویی پیدا و روشن عین در عین

30 بجز تو کس ندانم در جهان من نبینم جز رخت در این و آن من

31 کسی کو برگزینندش به عالم دهندش جام زهر و شربت غم

32 سر افرازیت باید در قیامت ملامت کش، ملامت کش، ملامت

33 خدا را کم نشین با اهل عادت که تا پنهان شود روی عبادت

34 بجز آیات عشق اندر جهان نیست دل آگه ولی اندر میان نیست

35 چو گردد شش جهت یک خادم تو شود غالب به شیطان آدم تو

36 اگر خواهی تو عشق لایزالی بیا در دیده کش خاک جمالی

37 بیاور رزق دل از بهر انسان که دل بس فارغ است از آب و از نان

38 نباشد به کسی کو فرد نبود نباشد دل که در وی درد نبود

39 به چشم عاشق و در جان معشوق یکی نوریست روشن در دو صندوق

40 ولی کو در دلی شد محوو ناچیز به دست دل به دامانش در آویز

41 زبان اهل در آیات حق است که دلشان دائماً مرآت حق است

42 حدیث راستان دل می‌پذیرد دل از قول کجان بی شک بمیرد

43 مگر سوز محبت زین علایق بسوزاند که دل بیند حقایق

44 ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار نبیند کس یقین دیدار دلدار

45 ببیند نوری از نزدیک و از دور ولی گردد از آن انوار مغرور

46 چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست ز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوست

47 ادب باش ای پسر تا نیست گردی ادب گردی چو جام عشق خوردی

48 جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش نمی‌بینند رویش غیر مستانش

49 خوشا آن دم خنک آن روزگاری که بیند چشم یاری روی یاری

50 قیامت باشد آن ساعت که مستی برافشاند به روی دوست دستی

51 قلندروار برخیز از یکی موی که مویی در نگنجد اندرین کوی

52 درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو اگر داری دلی خونخوار خوش بو

53 خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست

54 تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت که بینی ذات رادر سر صورت

55 بدوزد بر دَرَد سازد گدازد گهی ضربت زند، گاهی نوازد

56 اگر خواند چو خاک آهسته باشد وگر راند مثال خسته باشد

57 کسی گیرد چو من جانان در آغوش که سازد هرچه جز جانان فراموش

58 یقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداست اسیر ماست گر زشتست و زیباست

59 کیست انسان آنکه انسش با خداست که دوایش درد و درد او دواست

60 هر دلی کو نیست دایم دردناک نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک

61 هر وصالی کش فراقی در پی است لایق عقل و دل و دانا کی است

62 وصل خواهی از خدا غایب مباش شه نبینی غایب از نایب مباش

63 هر دل کو درد عشقش حاصل است واصل است و واصل است و واصل است

64 هستی بنده حجاب بنده است ورنه مهر دوست خوش رخشنده است

65 خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن تا رهی از نقص‌های ما و من

66 پاکی ظاهر به آب ظاهر است پاکی باطن به عشق قاهر است

67 زاد مستان چیست نقل است و شراب منزل حق چیست دل‌های خراب

68 آنکه شد مست از دو چشم مست او مست گردد هرکه گیرد دست او

69 ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح تا که عجب علم نکشد شمع روح

70 مایهٔ دوری به حق ذوالجلال نیست غیر از حب جاه و میل مال

71 غیر اهل عشق کز خود رسته‌اند باقیان خود را به قیدی بسته‌اند

72 هرکه خواهد این کباب و این شراب گو بنه سرپیش پای بوتراب

73 تا جمالی دید روی و موی او چشم ترکش دید و شد هندوی او

74 به اسم عظیم و به ذات قدیم که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم

75 به گیسوی آشفتهٔ پرشکن که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن

76 در این دشت و کشور به هم زد دو بال جهان شد منقش ز زرد و ز آل

77 به پیش تو عین است و شین است و قاف چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف

78 به جان علی و به روح رسول که بنمود آن شه به قدر عقول

79 به آن زلف پرچین که زنجیر ماست به نور و صفایی که در پیر ماست

80 که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه نیابی نیابی تو پایان راه

81 تو دربند خویش و گرفتار خویش نبینی نبینی رخ یار خویش

82 کزین دم دو صد جان به وامم دهند وزان شمع روشن پیامم دهند

83 به دستور پروانه پر برزنم چو پروانه خود را بر آذر زنم

84 نبی و ولی ای پسر زینهار یکی دان یکی بین مخیزان غبار

85 یکی در دو بین و دو بین در یکی نگر تا نیفتی ازین درشکی

86 طلبکار مایی و جویای ما روان چون صدف شو به دریای ما

87 من این پرده آخر به هم بر درم که در چین زلفش به بند اندرم

88 کس انباز من نیست جز درد من همین سوز شمع است در خورد من

89 چو پروانه گردی شوی زار شمع که پروانه داند ره نار شمع

90 چه خوش گفت آن عاشق روزبه که با درد جانان شب از روز به

91 حکمت و همت و محبت یار هرکه یابد یقین شود سالار

92 انبیای خدا چنان باشند که چو خورشید و بی نشان باشند

93 اولیا نیز در دیار علوم سیرشان مختلف بود چو نجوم

94 آن یکی سوز و ساز جان ودلست وان دگر چاره ساز آب و گلست

95 آن یکی ناظر مقامات است وان دگر پاسبان هر ذات است

96 وان دگر در رقم مجوییدش او شهید است هان مشوییدش

97 گر بیابید گرد رهگذرش حلقه گردید حلقه گرد درش

98 مرد با همت ای فقیر آن است که گدای در فقیران است

99 تازه نگاری طلب ای جان ودل تا که روان بگذری از آب و گل

100 چشم ازین نیک و بدی‌ها بدوز هرچه بجز اوست سراسر بسوز

101 ای دل آزرده مگو شرح پوست دوست غیور است مجو غیر دوست

102 قامت دلجوی دلارام من برده به کلی ز دل آرام من

103 گر بگدازی تو گدازی دلم ور بنوازی تو نوازی دلم

104 خاک من از حب تو بسرشته‌اند عشق تو درجان ودلم کشته‌اند

105 عشق به هر رو که جمال آورد عالم صورت به زوال آورد

106 هرکه در این بحر شگرف اوفتاد دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد

107 پند من ار نشنوی ای جان ودل زود بود زود که گردی خجل

108 ای تو پناه همه جویندگان وی تو زبان همه گویندگان

109 هرچه پسند تو بود آن دهم کانچه عطای تو بود آن نهم

110 زیستن و خوردن و خفتن مباد جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد

111 بادهٔ صورت همه جنگ آورد عشق مجاز آرد و رنگ آورد

112 فکر خود و ذکر خود و کار خود جمله فرو ریز بر یار خود

113 آه مکن راه مجو نزد دوست نغز نشین، مغز ببین زیر پوست

114 گنگ به آن دم که دم از وی نزد یا دو سه پیمانه از آن می نزد

115 کور به آن دیده که آن رو ندید بیدل و بدخوست که آن خو ندید

116 جادوی مکار ستمکار من غمزه فرو ریخت به آزار من

117 صورت معشوقه که آن جان ماست ساغر و پیمانه و پیمان ماست

118 گر بکشد ور بکشد خوی اوست حاکم دل نرگس جادوی اوست

119 جرم ز ما لطف و کرم زان اوست صبر ز ما جور و ستم زان اوست

120 تا به ابد گر ننماید جمال کافرم ار باز نمایم ملال

121 گاه قرار است، گهی بی قرار این چه قرار است که داده است یار

122 هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست

123 آنان که درین جهان فانی جویند حیات جاودانی

124 از هستی خویش عار دارند بر دل همه داغ یار دارند

125 هم خانه و یار مقبلان باش همراه و رفیق بی دلان باش

126 با هرچه یکی شوی همانی زنهار مباز زندگانی

127 دل وقف نگاه جانفزا کن جان نیز طلب کن و فدا کن

128 چون جان به فدای یار کردی نقد دل و دین نثار کردی

129 از درد برستی و ز درمان نی وصل بماند و نه هجران

130 این منزل و راه مرد باشد مردی که ز خویش فرد باشد

131 دانا نشود کسی به تکرار زنهار بکوش و دل به دست آر

132 دلهای پر از غبار و آشوب هرگز نشود مقام محبوب

133 الحاد رهی است بی سرانجام با صورت پخته معنی خام

134 اندر پی هر نظر نظرهاست واندر سر هر سفر سفرهاست

135 ای غافل تن پرست تن دوست تا چند رَوی چو سگ پی پوست

136 ایمان به حیات جان نداری جز همت آب و نان نداری

137 عارف حیل و حسد نداند در دیده بجز احد نداند

138 آزار دل کسی نجوید خاری کشد و گلی نبوید

139 دل به محبوب ده که زنده شوی شه شوی شاه، گر تو بنده شوی

140 بندگی کن که زندگی یابی زندگی خود ز بندگی یابی

141 خواجه این مفلسی ز بیکاری است غم و اندوه تو ز بی یاری است

142 مار بینی و یار پنداری گرگِ مرده شکار پنداری

143 چون تو بسیار گول بی حاصل دل نهادند اندرین منزل

144 آخر کار شرمسار شدند در بر دوست بی وقار شدند

145 فقر تحقیق هست و صورت هست تو مشو مست روی صورت پست

146 عاشق و طالب ملامت باش بری از راحت و سلامت باش

147 عمل خود چو گنج پنهان کن دل به دست آر و خانه ویران کن

148 عاشقان جز پی بلا نروند بر سر دار بی رضا نروند

149 گر بدانی حقیقت غم عشق نشوی جز انیس و همدم عشق

150 کس چه داند که چیست عشق ای دل که نه پیداستش ره و منزل

151 گر چه عمان عشق در جوش است لیک این سرّ نه لایق گوش است

عکس نوشته
کامنت
comment