گر چه خلقی ز تو در دام بلا افتاده از جامی غزل 186

گر چه خلقی ز تو در دام بلا افتاده ست

1 گر چه خلقی ز تو در دام بلا افتاده ست هیچ کس را نه فتاد آنچه مرا افتاده ست

2 دلم از جا تنم از پای فتاده ست ببین که مرا در غم عشق تو چها افتاده ست

3 همه جا برق جمال تو درخشید ولی شعله آن همه در خرمن ما افتاده ست

4 هر کجا در چمن از شوق تو آهی زده ایم بال و پر سوخته مرغی ز هوا افتاده ست

5 زخم تو بر دگران آمده من مرده ز رشک ای عجب تیر کجا صید کجا افتاده ست

6 حال چاک جگر ریش چه داند شوخی کش همین چاک به دامان قبا افتاده ست

7 گفته ای جامی محنت زده بی ما چون است چون بود حال کسی کز تو جدا افتاده ست

عکس نوشته
کامنت
comment