1 اگرچه در به رویم از ستم ای پاسبان بستی به این شادم که راه غیر هم زان آستان بستی
2 همین ای گریه نه مانع شدی از دیدن رویش ره آمد شدن از کوی او بر کاروان بستی
1 رخی بغیر رخ دوست در مقابل نیست ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
2 وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
1 روز طرب و خرمی دولت و دین است دوران زمان شاد به دارای زمین است
2 میگفت و همی دید در آیینه بمژگانش آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
1 هر بلایی کزو رسید مرا به عطایی دهد نوید مرا
2 دوش از زلف و ابروان میداد گاه بیم و گهی امید مرا