گر چه اندازد به شاخ سدره امیدم کمند از جامی غزل 222

گر چه اندازد به شاخ سدره امیدم کمند

1 گر چه اندازد به شاخ سدره امیدم کمند دست کوتاهم ز تار زلف آن سرو بلند

2 تا چرا آن لب به حلوایی شکر آلوده شد سربه سنگ از کله خشکی می زند هر لحظه قند

3 گوهر آمد لعل آن لب کان آن جانهای ما بر چنان گوهر نشد فیروز هرکس کان نکند

4 تا فتادم دور ازان مه بر بساط شوق او پای می کوبم خروشان همچو بر آتش سپند

5 ناصحا پندم مده کز باده بازآ زانکه کرد بند بر گوشم صدای صوت مطرب راه پند

6 تا سگان کوی او روزی به من پهلو نهند زیر دیوارش چو سایه خویش را خواهم فکند

7 عاشق آن گلرخی جامی چه گیری گل به دست خرقه خونین بر انگشت درست خود مبند

عکس نوشته
کامنت
comment