1 هر چند که روشنی فزاید خورشید در دیدهٔ خفّاش نیاید خورشید
2 دل طاقت نور تو کجا دارد پس آنجای که خفاش نماید خورشید
1 از دل همه ساله درد حاصل باشد از درد گزیر نیست چون دل باشد
2 و آن را که زدرد بی نصیب است چو من هم دل باشد ولیک غافل باشد
1 در دایرهٔ وجود موجود تویی مقصود نگویمت که معبود تویی
2 گر در غزلی نام خط و زلف برم می دان که بهانه است مقصود تویی
1 یا رب تو مرا به ژنده ارزانی دار غم را به من فکنده ارزانی دار
2 تاج و کمر و تخت به سلطان دادی درویشی را به بنده ارزانی دار