هرچند عاشق معشوق از عین‌القضات همدانی لوایح 168

عین‌القضات همدانی

آثار عین‌القضات همدانی

عین‌القضات همدانی

هرچند عاشق معشوق را یگانه تر بود معشوق از عاشق بیگانه تر بود و هرچند عشق بکمال تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی...

هرچند عاشق معشوق را یگانه تر بود معشوق از عاشق بیگانه تر بود و هرچند عشق بکمال تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر: ,

2 گفتم که مگر محرم اسرار آیم با دولت وصل بر در یار آیم

3 کی دانستم که با کمال دانش در بتکدۀ قابل زنار آیم

یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز باحضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلۀ او از دریچۀ سمع در ساحت دل او افتاده است و بقوت خانۀ دل را می‌سوزد و بصولت خراب میکند اکنون این شعلۀ دیگر است که از راه بصر درمی‌آید و مر آن آتش جگر سوز را می‌افزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان بخدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست: ,

5 بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست وانگاه ورا از و بزاری درخواست

6 از برده ندا آمد کای خسته رواست لیکن تو بگو قوت ادراک کراست

تا نمی‌دانست که او کیست و نمی‌شناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی واو اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه بعینه واقعۀ یوسف و زلیخاست روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و بعین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماه فلک ملاحت وای خورشید سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هر چند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمی‌توانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم: ,

8 خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش

9 گر درد مرا نمیکنی مرهم تو باری بکن ای پسر مرا محرم خویش

گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد آن روز که طوق عبودیت برگردن وقت ما نهادی و در شادی برخود بگشادی عشق کار برخلاف مراد بود: ,

11 در عشق دلا بسی نشیب است و فراز کاهو بره شیر گردد و تیهو باز

ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است سلطان عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در ملک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحب تاج و سریرست عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز باکه کند و داد جمال با کمال خود از که ستاند عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه: ,

13 بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست

14 در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست

این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است: ,

16 از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم بر شمع رخت شبیه پروانه شدم

17 از بس که بریخت چشم خونابۀ دل با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم

عکس نوشته
کامنت
comment