1 گرچه به ستم چرخ به من دست گشود وین تازه گل از باغ دل من بربود
2 دیدم به دو چشم خویش کز لطف دری بر روی وی از روضه رضوان بگشود
1 صنما سنگ دلا سرو قدا مه رویا دلبرا حور وشا لاله رخا گل بویا
2 شیوه از چشم تو آموخت مگر نرگس مست روشنی از تو ربودست مه و خور گویا
1 جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما
2 مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما
1 قد تو سر کشد از جمله سرو بستانها رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
2 کشید سر ز من خستهدل چو سرو روان ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها