گر چه از دل دیده رخت خود به موج خون از جامی غزل 224

گر چه از دل دیده رخت خود به موج خون برد

1 گر چه از دل دیده رخت خود به موج خون برد با خیال طاق ابرویت به پل بیرون برد

2 هرکه چون روح القدس در وی دمد لعلت دمی از سبکروحی چو عیسی رخت بر گردون برد

3 لعل جانبخشت نوشت از خط فسون دلبری هیچ کس دل بلکه جان مشکل ازین افسون برد

4 وقت صوفی خوش که سازد رهن پیر می فروش خرقه صد پاره چون گل باده گلگون برد

5 نیست همدردی که داند محنت محرومیم کیست کین قصه سوی فرهاد یا مجنون برد

6 دمبدم بارم ز کار عشقت افزاید بلی هرکه رنج افزون کشد در کار مزد افزون برد

7 کشتگان غم ز لعل جانفزایت جان برد جامی بیدل نمی دانم کزو جان چون برد

عکس نوشته
کامنت
comment