همه حق بینی اینجا از عطار نیشابوری جوهرالذات 78

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

همه حق بینی اینجا در یقین باز

1 همه حق بینی اینجا در یقین باز یقین بین اوّلین و آخرین باز

2 همه حق بینی و از حق طلب کن ولیکن این همه از حق ادب کن

3 همه حق بین و آن با خویشتن دار وگرنه ناگهانیات ابردار

4 کند اینجایگه مانند حلّاج قتیل عشق را کردی تو آماج

5 ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد

6 کجادانی تو مر این راز دانست که کس این سرّ معنی مر ندانست

7 نداند این بیان الّا ز دیدار یقین صاحبدلی در سرّ این کار

8 نداند این رموز الّا که واصل کند مقصود موجودات حاصل

9 بهرزه چند کردی پیش و پس تو سزد گر پود جانت بگسلی تو

10 از این اسرار دم کم زن چو مردان وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان

11 در این اندیشه جان دادی و مُردی تو چون مردان چنین گوئی نبردی

12 نبردی هیچ بوئی اندر این راز که تا پیداکنی انجام وآغاز

13 نیاید این بیان بر مبتلا داشت ترا بر دارِ دین باید بیاراست

14 تو خود رادوست میداری حقیقت فتادستی چنین خوار طبیعت

15 ز آز طبع کی بگشایدت کار از آن سرگشتهٔ مانند پرگار

16 شدستی اندر این راه از پی دل فروماندی میان راز مشکل

17 بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو چه میدانی که گم خواهی بدن تو

18 بکن نامی که جمله ننگ ماندی چرادر بانگ همچون چنگ ماندی

19 تو مانند دُهُل فریاد داری میانت خالی و پُر باد داری

20 نگر همچون دهل مانندهیچی در این معنی بگو تا چند پیچی

21 بفریاد این نیاید راست اینجا نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا

22 سرت باید بریدن پیش دلدار زمانی کرد از این معنی بر اسرار

23 سرت باید بریدن تا بدانی رموز عشق و اسرار معانی

24 سرت باید بریدن بر سر دار وگرنه تن زن و سرّت نگهدار

25 سرت باید بریدن زار و مجروح که تا تن گردد اینجا قوّت روح

26 چرا خود دوستی زان پوستی تو وگرنه پای تا سر دوستی تو

27 چرا خود دوستی از خویش بگذر نمود بود خود اینجا تو بنگر

28 حقیقت باز بین وگرد دلدار که تا فارغ شوی از جمله اغیار

29 دمی داری که عالم جمله هیچ است چرا کین بود جسمت جمله هیچ است

30 دمی داری که آن دم دارد اینجا که آدم هست اندر ذات یکتا

31 دمی داری از آن دم در دل و جان که بنماید در اینجا جان جانان

32 از آن دم داری اینجازندگانی از آن دم هست این شرح و معانی

33 از آندم میشود اسرار کل فاش از آن دم مینماید روی نقّاش

34 از آندم این همه دم دم برآرند از آن دم جملگی امّید دارند

35 از آندم جان جانم حاصل آمد وجود من در اینجاواصل آمد

36 از آندم جمله دمها شادمان است ولیکن این دم اینجا بی نشانست

37 از آندم میزند عشق از عیان دم که آندم برتر است از هر دو عالم

38 دو عالم پیش این دم ناپدیداست از این دم جملگی گفت و شنید است

39 دو عالم زین دم آمد جمله پیدا که این دم هست اندر جمله اشیا

40 همه اشیا از این دم پایدار است که باشد کاندر ایندم پایدار است

41 کسی زین دم بیابد کام دل باز که بگذارد حجاب وآب و گل باز

42 نمیداند کسی اسرار این دم که مخفی مانده است این سرّ به عالم

43 دمی کاندم درون دل دم آنست دمی دارد نگه میکن دم آنست

44 در این دم گر تو آن دم بازبینی چو آدم زینت و اعزاز بینی

45 دم رحمانست اینجاگه دمِ تو دم تو آمد اینجاآدمِ تو

46 از این دم آندم اینجاگه نیابی اگر بیخود شوی آندم بیابی

47 از آندم یافت اینجاگاه منصور اناالحق تا عیان نفخهٔ صور

48 از آندم یافت این دم کل فنا شد یقین میدان که اونزد خدا شد

49 از آندم زد اناالحق اندر اینجا یقین میدان که اوزد بر حق اینجا

50 از آن دم یافت هم کون و مکان او حقیقت دید اینجا جان جان او

51 از آندم یافت سرّ لامکانی یقین بنمود اسرار نهانی

52 از آندم دمدمه در عالم انداخت وجود آفرینش جمله بگداخت

53 از آندم گشت واصل در حقیقت ولی بردار از آن شد کز شریعت

54 نمود عیانِ رازِ شرع اینجا نمود آن واصلی در ذات یکتا

55 چو سر ما همه اعیان ذاتست نموداری بذات اندر صفاتست

56 صفات و ذات یکسان اوفتاد است ولی فعل از دگرسان اوفتاد است

57 اگرداری عیان عشق بنمای گره از کار عالم جمله بگشای

58 وگر اینجا نداری هیچ تحقیق نخواهی برد اینجاهیچ توفیق

59 دمی از خویشتن کم گوی ای دل که سرگردان شدی چون گوی ای دل

60 دمی از خویشتن کلّی فنا گرد که مانند زنان هستی نه چون مرد

61 زنان را این رموز اینجا شده فاش ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش

62 اگر نقّاش بشناسی ز اعیان کنی هم فاش اینجا سر جانان

63 اگر نقّاش بشناسی توئی کل چرا چندین کشی اینجایگه ذُل

64 اگر نقّاش بشناسی ز دیدار هموآید ترا اینجا خریدار

65 اگر نقّاش بشناسی یقینی یقین دانم چو مردان پیش بینی

66 اگر نقّاش بشناسی درونت بریزد ناگهی اینجای خونت

67 اگر نقّاش بشناسی چو منصور شوی در هر دوعالم دوست مشهور

68 اگر نقّاش بشناسی در اینجا نمود جملگی کردی تو پیدا

69 اگر نقّاش اینجاگه بدانی توئی ای بیدل اینجا حق عیانی

70 اگر نقّاش بشناسی فنا گرد که تا آئی در اینجا صاحب درد

71 اگر نقّاش بشناسی تو درجان بگوید رازهات اینجای پنهان

72 اگر نقّاش بشناسی تو در دل گشاید مر ترا او راز مشکل

73 اگر نقّاش بشناسی خدا شو بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو

74 اگر نقّاش بشناسی همانی حقیقت مرخدای لامکانی

75 رموز جمله میگویم دمادم ولیکن ماندهٔ در نقش عالم

76 نباشی و نبینی دید نقّاش مکن اسرار اکنون بیش از این فاش

77 تو ای عطّار تا کی از نمودار کنی اینجایگه مرفاش دلدار

78 چرا اینجا کنی مرفاش حق را زنی اینجا اناالحق دید حق را

79 تو دیدی در یقین او رامعیّن تو کردی راز کل اینجای روشن

80 معین گفتی اینجادیده دید که دید اینجایگه یا خود که بشنید

81 یکی مرموز توحید عیانی نبگشاید کسی و هم تودانی

82 تو بگشادی و شادی همچو مردان نمود معنی تو ذات سبحان

83 بود اینجا و آنجا گه همانست که گفتار تو در عین العیانست

84 عیانست آنچه میگوئی در اسرار ولی کس می چه داند سرّ گفتار

85 اناالحق حجّت تحقیق داری که از حق این زمان توفیق داری

86 ترا توفیق بخشیدند و معنی تو داری مخزن اسرار و تقوی

87 بعین راستی در راستی تو نمود عشق را آراستی تو

88 چو امر ذات پایانی ندارد که هر دم صد هزاران دُر ببارد

89 از آن جوهر که دیدستی در اینجا بسی دل آوری از گفت شیدا

90 حقیقت جوهر معنی تودیدی در این قعرِ بحار جان رسیدی

91 دمادم میکنی نقّاش را فاش دمادم می شوی در نقش نقّاش

92 بخواهد ریخت خونت ناگهانی که اورا فاش کردی در معانی

93 بخواهد ریخت خونت دوست اینجا بگرداند بمغزت پوست اینجا

94 بخواهد ریخت خونت همچو منصور که در عالم توئی امروز مشهور

95 خراسان راتوئی امروز سردار اگر آئی چو او اندر سرِ دار

96 دم کل میزنی در دمدمه تو عجب افکندهٔ این زمزمه تو

97 دم عیسی تو داری در حقیقت که بسپردی ره شرع و طریقت

98 دم عیسی تو داری در معانی که میبخشی حیات جاودانی

99 دم عیسی تو داری در زمان باز که گفتستی عیان اندر جهان باز

100 دم عیسی تو داری راز بیچون حقیقت دم زدی در عین گردون

101 دم عیسی تو داری جان جانی عجایب آشکارا و نهانی

102 دم عیسی تو زنی مرده ز زنده کنی اینجایگه هستی بسنده

103 دمی کز جان جانان یافتستی از آن در جزو و کل بشتافتستی

104 ترا زیبد که هستی سالک کل شوی هم عاقبت تو هالک کل

105 ترا زیبد که گفتی راز اسرار که جان کردی بروی دوست ایثار

106 ترا زیبد که بود یار دیدی حقیقت در بصر دلدار دیدی

107 ترا زیبد که جانانی در اینجا شدی تو درحقیقت دوست یکتا

108 ترا چون جوهر ذات و صفاتست از آن معنی ترا آن در صفاتست

109 که یک چیز است جمله در نهانی ولی بر هر صفت اینجامعانی

110 کند تقدیر یا تدبیر سازد عیان ذات را تفسیر سازد

111 چو ذات کل ترا دادست مرداد خدای پاک دائم این جهان باد

112 چو ذات پاکداری پاکدل باش حقیقت بی نهاد آب و گل باش

113 توئی مرموز مردان حقیقت سپردی اندر اینجاگه طریقت

114 توئی مرموز اسرار الهی که بر اسرار معنی جمله شاهی

115 توئی مرموز سرّ جوهر ذات که کردی آشکارا جوهر ذات

116 توئی مرموز اسرار حقیقی که با روح القدس دائم رفیقی

117 توئی مرموز سرّ جمله اشیا که پنهان میکنی امروز پیدا

118 تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق ولی اسرار کل داری بتوفیق

119 بخواهد ریخت خونت ذات اینجا که گفتستی تمامت سرّ یکتا

120 توئی یکتا در این عصر و زمانه که خواهی ماند با من جاودانه

121 توی یکتای بی همتا فتادی عجب در شور و در غوغا فتادی

122 در معنی ترا کردست حق باز نمودستی حقیقت دید حق باز

123 در معنی برویت برگشادست دل عشاق از تو جمله شادست

124 در معنی ز حیدر داری اینجا که از اسرار او برداری اینجا

125 در معنی نگه میدار و خوشباش که کردستی همه اسرارها فاش

126 تو داری ملک و معنی جاودانه زدی تیر معانی برنشانه

127 زدی تیری بر این آماج اینجا نمود خویش را در پیش اینجا

128 نهادستی و فارغ ازوجودت که پیدا شد در اینجا بود بودت

129 ز بود حق ترا اسرار جمله تو میبینی کنون اظهار جمله

130 تو داری سلطنت در خیل عشاق فکندی دمدمه در کلّ آفاق

131 تو کردی فاش فاشی نزد هر کس که میگوید یکی اللّه خود بس

132 از این گفتار بگذر یک نفس تو چو داری در میان حق نفس تو

133 از این گفتارها کاینجاتو گفتی دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی

134 تو برخور از نمود خویش اینجا نمود خویش را در پیش اینجا

135 یقین بردار و در عین الیقین شو حقیقت اوّلین و آخرین شو

136 چو اوّل اندر آخر یافتی باز سوی اسرار کل بشتافتی باز

137 در آخر جوی اوّل ذات بیچون که دیدستی خدا را بی چه و چون

138 خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات شده واصل ابا تو جمله ذرّات

139 خدا را دیدهٔ اینجا نهانی از او داری تو اسرار و معانی

140 چو اسرارست و مر چیز دگر نیست در این اسرار جز حق راهبر نیست

141 ترا حق رهبرست و رهنمایست در این اسرارها او جانفزایست

142 ترا حق رهبرست و جان جانست درون جان تو عین العیانست

143 درون جان تو باغ بهشتست که عین طینت تو حق سرشتست

144 درون جان تو راز الهی است در اینجا بیشکی راز الهی است

145 درون را با برون هر دو یکی شد خداگشت و نمودت بیشکی شد

146 از این دم که تو داری در حقیقت مزن دم جزدمی اندر شریعت

147 در این اسرارها مردی کدامست در اینجا صاحب دردی کدامست

148 ندیدم صاحب دردی در اینجا که باشد او یقین مردی در اینجا

149 ندیدم هیچ همدردی در اینجا که تا یابم یقین فردی در اینجا

150 مرا یک همدم پر درد باید که همراهیم مرد مرد باید

151 در این ره هر که او صاحب قدم نیست ره جانش باسرار قدم نیست

152 نمود درد مردان کیست مائیم که اسرار عیانی مینمائیم

153 نمود درد مردانست عطّار که او آمد حقیقت صاحب اسرار

154 بر او شد منکشف اسرار عشاق که افتادست اندر جان ودل طاق

155 حقیقت یار دیدست اونهانی از او میگوید این راز نهانی

156 که حق دیدم حقیقت حق شدم من چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من

157 همه جویای ما و ما فنائیم چنین در مانده در عین فنائیم

158 ز حق حق دیدم و اندر وصالم نمیداند کسی اینجای حالم

159 مرا مقصود حق بد هم بدیدم شدم واصل بکام دل رسیدم

160 مرا مقصود حق بُد از نمودار که تاگردم ز خواب عقل بیدار

161 مرا مقصود بد جانان در اینجا حقیقت فاش کرد اسرار اینجا

162 نمودم عاقبت سرّ نهانی زدم دمدر عیان لامکانی

163 مکان را محو گردانید پیشم نهاد او مرهمی بر جان ریشم

164 زمان را با زمین کلّی برانداخت حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت

165 که جانانست و خود چیز دگر نیست بجز او در دل و جان راهبر نیست

166 چو او همره بود همراه باشد کسی باید کز این آگاه باشد

167 چو او رهبر بوددرعالم جان همه پیدا کند مر راز پنهان

168 چو او رهبر بود عشاق از ایندست کند ذرات را از دید خود مست

169 از او ره یافتم او رهبر جان ورامیجستم و اندر برم جان

170 ازاو ره یافتم بسیار اینجا از آن کردم بسی تکرار اینجا

171 از او شد منکشف عین العیانم که بیشک من نمود جسم و جانم

172 از او شد فاش اسرار دل اینجا حقیقت هست او گفتار اینجا

173 از او شد منکشف هر دوجهانم از او دیدم یقین عین العیانم

174 منم امروز در نزدیک جانان نمود هر دو عالم راز پنهان

175 منم امروز دم ازوی زده باز یقین از پرده بیرون برزده راز

176 منم امروز صاحب درد آفاق بمن روشن شده اسرار عشّاق

177 منم امروز جان و تن یکی حق شده اینجایگه کل بیشکی حق

178 منم امروز واصل در زمانه که بردم گوی معنی جاودانه

179 منم امروز واصل در نمودار که کردم فاش اینجا سرّدلدار

180 منم امروز دم از کل زده پاک برافکنده نمود آب با خاک

181 منم امروز سرّ لایزالی عجائب جوهری بس لاابالی

182 رموز عشق بر من شد گشاده ز بهر من همه معنی نهاده

183 یکی من یافتم اینجا حقیقت ولیکن ره سپردم در شریعت

184 شریعت مر مرا بنمود اسرار وز او شد راز من کلّی پدیدار

185 شریعت مر مرا آزاد کردست ز غمهای جهانم شاد کردست

186 شریعت میکند تحقیق روشن خدا میگوید این اسرار بر من

187 من اندر وی گُمم چون قطره در بحر بکرده جملگی تریاک را زهر

188 من اندروی نهانم دائما اوست مراهم مغز عشق و عقل با پوست

189 من آوردم طریقت عشقبازی یقین بنمودم اینجا نی ببازی

190 من آوردم طریق جمله مردان حقیقت فاش کردم جان جانان

191 من آوردم از اینسان شیوه عشق ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق

192 بهرکس تاخورند اینجا از آن بار که این شیوه به آید اندر اسرار

193 در ایثارم سخن قوّت گرفتست که ذرّات دو عالم درگرفتست

194 نماندم عقل و هوش و صبر و آرام که بنمودست خود رویم دلارام

195 نماند هیچ تا عاشق شدستم ز دید عشق من لایق شدستم

196 ز جوهرهای معنی در بحارم که دارم بیعدد من در شمارم

197 نصیب عام وخاص اینجا بدادم که در اسرار اینجا داد دادم

198 منم اینجای داده داد جانها شده امروز اندر عشق تنها

199 در این تنهائی و اندوه جانم حقیقت درّ معنی میچکانم

200 در این دنیا نه غم دارم نه شادی که دیدم جملگی مانند بادی

201 گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی نه دعوی مینمایم این نه تقوی

202 منزّه از همه از جان جانان شدستم درنمود ذات یکسان

203 نمودذاتم اینجا فاش گشته نمود نقش من نقّاش گشته

204 چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم نظر کردم به جز من کس نبودم

205 همه گفتار من سرّ اله است ولی ذرّات از من عذر خواهست

206 نباشد هیچ خود بی راز اینجا همه ذرات را پرداز اینجا

207 چو مرغ است و یقین پر باز دارند چگونه خویشتن را بازدارند

208 همه ذرّات در خورشید انور عیانی پای کوبانند یک سر

209 دو عالم غرق این نور است جاوید چگونه من شوم زین راز امّید

210 دو عالم تابش خورشید دارد دلم در سوی کل امید دارد

211 مرا امّید بر خورشید رویش شوم کاینجا فتاده من بکویش

212 چو خورشید است اینجاگاه تابان تمامت ذرّه رقصانندو تابان

213 همه در سوی خورشیدند ذرّه شده اینجایگه بر خویش غرّه

214 نمیبینی تو مر خورشید اینجا که چون عکس افکند در خانه تنها

215 بقدر روزنی اینجا نظر کن دل خود زین معانی با خبر کن

216 همه ذرّات را بین پای کوبان شده در رفتن اینجا گاه تابان

217 همه درگردش اندر سوی خورشید که میدارند مانند تو امید

218 چگونه ناامید اینجابمانند که پیدا گشته و آنگه نهانند

219 همه سوی ویاند اینجا حقیقت حقیقت می سپارندش طریقت

220 شوند اینجایگه تا حضرت نور اگرچه ره کنند اینجایگه دور

221 فتادست این ره اینجادور میدان حقیقت ذرّهها را نور میدان

222 تمامت ره روان و سالکانند در این درگاه جمله هالکانند

223 تمامت ره کنان درکوی معشوق نهاده جمله سر در سوی معشوق

224 تمامت ره کنان در سوی دلدار شده کل پایکوبان سوی دلدار

225 همه در راه و فارغ گشته از راه برامیّدی که آید تا برِ شاه

226 همه در راه قدر خود ندانند ولی چندی در اینجا باز دانند

227 همه در راه تادلدار یابند چو مرغان سوی خانه میشتابند

228 همه در راه و فارغ ازتن خویش همی بینند راه روشن خویش

229 بسوی نور کل گشته شتابان گه تا ناگه ببینند روی جانان

230 سوی جنت شده شوریده و مست شده فارغ همه ازنیست وز هست

231 امید جملگی خورشید آمد همه رهشان چنین جاوید آمد

232 همه در سوی آن حضرت شتابند که تا مرقوب آن حضرت بیابند

233 چوشان رقصی کنند اینجای در خویش نمود جملگی برخیزد از پیش

234 بقدر خود کنند اینجایگه راه ولی بینی تو این اسرار ناگاه

235 برخورشید آیند و بسوزند چو شمعی هر یکی رخ برفروزند

236 بسوزند جملگی در حضرت خَور شوند آنگاه سوی ذات رهبر

237 چوسوی ذات آیند از نهانی شوندآنگه عیان اندر عیانی

238 نمیبینی که چون پروانه ناگاه شوند از شمع اودیوانه ناگاه

239 چونور شمع بیند روشنائی شود حیران از آن داغ جدائی

240 شود دیوانه سوی جمع آید بنزد روشنی چون شمع آید

241 درآید پرزنان اینجای پرتاب زند خود را بر آن شمع جهانتاب

242 ز عشق شمع او نابود گردد زیانش جملگی با سود گردد

243 چنان خود را زند بر شمع زود او که چون خورشید تابان برفزود او

244 نماند بال و پر اینجا شود گم مثال قطرهٔ در عین قلزم

245 شود گم اندر او نور نهانی که تا سرّ فنا را بازدانی

246 همه آفاق خورشید است و تو کور چو چشمه میزنی جوش و عجب شور

247 چو دریا شو اگر دریا شوی تو ز عشق دوست ناپروا شوی

248 چو دریا شو که دریای صفاتی در اینجاگه عیانِ نور ذاتی

249 چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر

250 چو دریا شو تو اندر شور و مستی که دُر داریّ و دریا میپرستی

251 چو دریا باشی تو دایم پر از شور میندیش اندر اینجاگه شرو شور

252 چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو بجز دیدار یار ازآن مجو تو

253 یکی جوهر در این بحر دل تست که برتراز دوعالم مشکل تست

254 اگر آن جوهر آری هم بکف تو زنی تیر مردای بر هدف تو

255 از آن جوهر ترا آمد شعاعی درون دل ترا دارد وداعی

256 که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا صدف بنمای بی ما و من اینجا

257 دریغا عمر همچون باد بگذشت در این دریا بیک ره جمله پیوست

258 ولیکن جوهر اینجا باز دیدم چو دریا یک زمانی آرمیدم

259 بآرام این همه جوهر ز دلدار حقیقت یافتم ازدید دیدار

260 ایا دل جوهر ذات و صفاتی در اینجاگه عجایب بی صفاتی

261 صفات ذات داری و جواهر چنین دریافتی در عین خاطر

262 نظر داری سوی کون و مکان تو یقین می باز بینی هر زمان تو

263 سوی دلدارنام تست دل هان ممان اینجایگه در آب و گل هان

264 سوی دلداری و جان در بر تست حقیقت یار اینجا رهبرتست

265 ترا دردی است آن در درد جانان که داری از همه ذرات پنهان

266 ترادردیست همچون درد عشاق نواها میزنی اینجا ز عشاق

267 ترادردیست ازدلدارمانده که درمان وی آمد یار خوانده

268 ترا اندر بر خود ناگهانی بدان میگویمت تاخوش بدانی

269 بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل

270 نهان خواهی شد ای دل تا بدانی همی گویم ترا راز نهانی

271 نهان خواهی شد اینجاگاه در جان شوی اینجا حقیقت جان جانان

272 نهان خواهی شدن ناگاه در خَود که تا رسته شوی از نیک و ز بد

273 نهان خواهی شدن در کوی دلدار که تا پیدا شوی در سوی دلدار

274 نهان خواهی شدن همچون چراغی ترا خواهد بدن از حق فراغی

275 نهان خواهی شدن مانندخورشید دگر آئی ز نور قدس جاوید

276 نهان خواهی شدن آنگه بمانی بجز یکی سزد گر خود ندانی

277 نهان خواهی شدن در جوهر دوست حقیقت مغز گشتت جملگی پوست

278 نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار که بیرون آئیش از پنج وز چار

279 نهان خواهی شدن در بحر اعظم نماند این دمت اینجا دمادم

280 نهان خواهی شدن مانند ماهی که ناید هیچت اینجا از تباهی

281 دلاداری امیدی سوی جانان بسی گردیدهٔ در کوی جانان

282 امیدی بسته بودی هم برآمد غم و اندوه تو یکسر سرآمد

283 امیدی بسته بودی در طریقت سپردی هم عیان راز شریعت

284 نمودت روی دلدارت چو از جام طلب کن این زمان آخر سرانجام

285 سرانجامت ببین اینجا یقین باز چو مردانِ جهان مر راه بین باز

286 رهت کردی و دروی چون رسیدی رخ جانان در این منزل ندیدی

287 در این منزل همه ذرّات عالم قدم اینجا نهادستت دمادم

288 در این منزل یقین اندر یقین است کسی یابد که اینجا پیش بین است

289 ز من گر بینش این راز دانی حقیقت دید این ره بازدانی

290 همه چون ذرّه و خورشید باشد ولیکن رفتنش جاوید باشد

291 ترا جاوید در این راه کار است که در این ره عجائب بیشمار است

292 ترا جاوید باید شد در این راه که تاگردی از این منزل تو آگاه

293 ترا جاوید اینجاگاه ای دل بباید ماند اندر راز مشکل

294 دریغا راه دور و عمر کوتاه کز این اندیشهها استغفراللّه

295 از این اندیشه جز خون جگر نیست در این دریا مرا راهی بدر نیست

296 از این اندیشه دلها غرق خونست که میداند که سرّ کار چونست

297 از این اندیشه بس جانها برآمد بسی حکم سلاطینان سرآمد

298 همه غرقاب در دریا بماندند عجائب خوار و ناپروا بماندند

299 در این دریا شدند و غرقهٔ آز که پیدا مینشد مر تختهٔ باز

300 در این دریا شمار هیچکس نیست همه غرقند و کس فریادرس نیست

عکس نوشته
کامنت
comment