1 افسوس که فیض از دل آگه نبری راهی به خود از همت کوته نبری
2 از خویش برون خرام و در منزل باش ناکرده سفر ز خود به خود ره نبری
1 برده سیر آهنگی امشب بر فلک داد مرا دل شکستن داده پهلو تند فریاد مرا
2 چون شرر هر ذرهٔ او بال بیتابی زند کوه قاف ار بشنود نام پریزاد مرا
1 لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را معذور توان داشتن این بی سر و پا را
2 دولت نتوان یافتن از پهلوی خست هرگز نکند کس به مگس صید هما را
1 مگر به سعی توان دید جسم لاغر ما یک استخوان چو هلال است پای تا سر ما
2 همیشه سایهٔ عشق تو بود بر سر ما چکیدهٔ جگر آتش است گوهر ما