-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
2 به جانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
3 بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
4 طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت میترسم که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانهتر گیرد
5 چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
6 اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
7 به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
8 نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
9 اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد