1 آهم چو شنید گفت بر من به دو جو اشکم چو بدید گفت هر من به دو جو
2 جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازین نزدیک من ای سوخته خرمن به دو جو
1 با ما تو هر آنچ گویی از کین گویی پیوسته مرا ملحد و بی دین گویی
2 من خود بترم از آنچ می گویی تو انصاف بده تو را رسد کاین گویی
1 زنهار دلا بکوش اگر باخبری کز دست تکلّف تو مگر جان بُبَری
2 مادام که در بند تکلّف باشی از عمر خود و عیش جهان بی خبری
1 با شهوت و طبع نور دل نفزاید تا ظلمت شهوت در دل نگشاید
2 حق می طلبی و شهوتت می باید این هر دو به یک جای برابر ناید
1 در هر هوسی دل نگران کوشیدن با خود بودن بود در آن کوشیدن
2 دانی که به ترک خویشتن گفتن چیست از بهر مراد دیگران کوشیدن
1 گر بر سر بحر علم بینا گردی ور زانک نظیر ابن سینا گردی
2 تا گرد مراد خویشتن می گردی می دان به یقین که دیر بینا گردی