1 پیری ز خرابات برون آمد مست دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
2 گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
1 ای باد صبا، به کوی آن یار گر بر گذری ز بنده یاد آر
2 ور هیچ مجال گفت یابی پیغام من شکسته بگزار
1 در بزم قلندران قلاش بنشین و شراب نوش و خوش باش
2 تا ذوق می و خمار یابی باید که شوی تو نیز قلاش
1 آن را که چو تو نگار باشد با خویشتنش چه کار باشد؟
2 ناخوش نبود کسی که او را یاری چو تو در کنار باشد