- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باز دل سودای آن زنجیر مو، از سر گرفت آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت
2 زهد خشک و دامن تر، آتش ما، مینشاند عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت
3 موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت
4 نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت
5 یوسف از بهر دل یعقوب، باز آمد به مصر جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت
6 زلف او جای دل من بود، و آمد غیرتم کو به جای این دل مسکین، دلی دیگر گرفت
7 گرچه خورشید جمالش، روی مهر، از من بتافت ور چه روزی چند مهرش، سایه از من، بر گرفت
8 بی لبش، چون گل، پر از خون باد، کام ساغرم گر لب من خنده زد، یا دست من، ساغر گرفت
9 تا نپنداری که سلمان، دامن از دلبر، فشاند دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت