- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باز دست از جانفشانان بر فشاندی داد بیدادی ز مظلومان ستاندی
2 رفتی و آن عارض چون آب و آتش یاد گارم در دل و در دیده ماندی
3 بر تو گفتی سوره ای خوانم چو میری مردم و الحمدالله هم نخواندی
4 داشتی در سر که خونم ریزی از چشم کامت این بود از دلم این نیز راندی
5 جای ده اشک مرا بر خاک آن در کز پی این وعده بسیارش دواندی
6 می رسد بر آسمان دود دل من قصه سوزم بدین غایت رساندی
7 پیش خود بنشان کمال او را ازین پس غم مخور از سوختن آتش نشاندی