1 دگر بار آن بت از خواری پشیمان شد از جور و ستمگاری پشیمان
2 نوشت از غایت مهری، که دانی ضرورت نامهای در مهربانی
3 بدان آشفتهٔ مسکین فرستاد به لطف و عذرخواهی وعدها داد
1 زهی! شب نسخهای از زلف و خالت تراز کسوت خوبی جمالت
2 حروف نقش چین را نسخه کرده مسلسل گشتن زلف چو دالت
1 دراز شد سفر یار دور گشتهٔ ما فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ما
2 به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
1 ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
2 باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را