بازم اندیشه یاری ست که گفتن نتوان از جامی غزل 779

بازم اندیشه یاری ست که گفتن نتوان

1 بازم اندیشه یاری ست که گفتن نتوان بر دل از وی غم و باریست که گفتن نتوان

2 دل وحشی که نشد رام کسی وه که کنون صید فتراک سواریست که گفتن نتوان

3 گر به خونابه برون نقش و نگار است چه باک که درون نقش و نگاری ست که گفتن نتوان

4 صید چشمت به دلیری نرهد کان آهو آن چنان شیر شکاری ست که گفتن نتوان

5 گر شدم مست جمالت چه عجب کین گل نو از کهن باغ بهاری ست که گفتن نتوان

6 سخنت معجز از آنست که این حرف شگرف از لب نکته گذاری ست که گفتن نتوان

7 چند پرسید ز جامی که بگو یار تو کیست گلرخی لاله عذاری ست که گفتن نتوان

عکس نوشته
کامنت
comment